مسجدامیرالمومنین علیه السلام آرادان

وبلاگ یاران پیرو ولایت ،که سنگرشان مسجد امیرالمومنین علیه السلام است

مسجدامیرالمومنین علیه السلام آرادان

وبلاگ یاران پیرو ولایت ،که سنگرشان مسجد امیرالمومنین علیه السلام است

مسجدامیرالمومنین علیه السلام آرادان

این بلاگ کارها ، برنامه ها و نظرات بچه های مسجد امیر المومنین علیه السلام را ارائه میدهد رسالتش اطلاع رسانی و آگاهی بخشی و همچنین آگاهی طلبی از همه کسانی که در جنگ نرم علیه انقلاب اسلامی و راه حسنی شدن در سنگر های جبهه ولایت حظور دارند.
مساجد سنگر است ...

جهت ارسال نظرات و پیشنهادات و یا ارسال مطالب برای درج در سایت به آدرس : amiralmomenin@chmail.ir رایانامه بزنید.

سخنرانی شیخ حسین انصاریان

پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۰ ب.ظ

مقتل حضرت سید الشهداء از مدینه تا مدینه - جلسه اول

 بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعی 

  شأن و شخصیت امام حسین و اهل بیت از قرآن و حدیث و اهمیت روضه و گریه بر امام حسین

عظمت و شخصیت و حرمت اهل بیت(ع) و ائمۀ طاهرین در درجه ی اول در آیات قرآن کریم مانند آیه ی تطهیر، آیه ی مودت، که به عنوان اجر رسالت نازل شده است و آیۀ وجوب اطاعت از اولوالأمر، استفاده می شود و همچنین از خطبه های امیرالمؤمنین(ع) در نهج البلاغه و روایات و به خصوص زیارات و به ویژه زیارت جامعۀ کبیره که انشاء وجود مبارک حضرت هادی(ع) است. بر همۀ مسلمانان و به خصوص بر شیعیان اهل بیت واجب است، البته واجب شرعی و واجب عقلی، که در همۀ زمینه ها شخصیت و عظمت و حرمت اهل بیت را حفظ کنند و در رابطۀ با آن بزرگواران، آن چه که شایستۀ آن ها نیست، بیان نشود، در حق آن ها در گفتار اغراق نشود و از آن چه که در قرآن چهرۀ آن ها نشان داده شده و در روایات، کمتر نسبت به عظمت آن ها بیان نشود. به همان نحوی که قرآن کریم و روایات رعایت کرده اند، واجب است حرمت آن ها رعایت شود. و به خصوص چیزی را به آن ها نبندند و دروغ به آن ها بسته نشود، چه در تعریف آن ها و چه در ذکر مصائب آن ها. چرا که دروغ علاوه بر این که یک امر نهی شده ای است و پروردگار عالم در قرآن دروغگو را ملعون قلمداد کرده است و لعنت خود را بر دروغ گویان محقق و ثابت نموده است، دروغ بستن به اهل بیت آن قدر حرمتش سنگین است که در ماه مبارک رمضان، دروغ بستن به آن ها روزۀ واجب را باطل می کند و حتی در فقه آمده و در رساله های علمیه هم ذکر شده که دست بی وضو به نام مبارک آن ها، حتی نام فاطمۀ زهرا(س)، نمی توان گذاشت. بنابر این در نقل مطالب مربوط به آنان و مخصوصاً ذکر مصائب اهل بیت که پیوسته شیعه با آن ها سر و کار دارد، به خصوص در ماه محرم و صفر باید کمال احتیاط را در نقل مطالب رعایت کرد و کسانی که ذکر مصیبت به عهده دارند، اعمّ از اهل علم و عزیزانی که به عنوان مداح اهل بیت شناخته شده اند، باید برای ذکر مصائب اهل بیت به قوی ترین و استوارترین و معتبرترین منابع اسلامی و شیعی مراجعه کنند. و برای این که این مسئله تحقق پیدا کند که ذکر مصائب برابر با کتاب های معتبر بیان شود، از این جانب که نزدیک به چهل سال است با کتاب های روایی و حدیثی و تاریخی سر و کار دارم و همیشه سعیم بر این بوده که جانب احتیاط را رعایت کنم، خواسته شد که مصائب اهل بیت را از ابتدا تا انتها از معتبرترین کتب نقل کنم و من در این زمینه به نزدیک به بیست منبع معتبر که قسمت عمده ای از آن ها نوشته ی بزرگ ترین دانشمندان شیعه و عالمان مورد اعتماد است، مراجعه کردم و با یک جمع بندی صحیح مصائب اهل بیت را با دقت و با احتیاط از این کتب بیرون آوردم و برای همه ی عزیزان نقل می کنم که ان شاء الله چه کسانی که در لباس اهل علم هستند و چه کسانی که به عنوان مداح اهل بیت هستند این واقعیات را به همان صورتی که در معتبرترین کتاب ها نقل شده، برای مردم بازگو کنند. گریاندن مردم امر مستحبی است، و نیاز به مطالب بی اساس نیست که گفته شود و عواطف مردم تحریک شود. ما در کتب معتبرمان آن قدر بیانات دربارۀ اهل بیت و مصائبشان قوی است که همان متن ها برای مردم گفته شود، قلب مردم را می سوزاند و اشک مردم را جاری می کند. ان شاء الله تمام گویندگان و تمام خوانندگان مذهبی بتوانند آن چه که مورد رضای خدا و پسند پیغمبر و اهل بیت است، مخصوصاً در زمینه ی مصائب این بزرگواران برای مردم نقل کنند.

 

 

 

عزیمت حضرت مسلم ابن عقیل به شهر کوفه و شهادت ایشان - جلسه دوم

  بسم الله الرحمن الرحیم

 الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین

از مصائب بسیار سنگینی که در ابتدای حادثۀ کربلا، یعنی بعد از سفر حضرت سیدالشهداء از مدینه به مکه و از مکه به سوی کوفه که منتهی به پیاده شدن آن ها در کربلا شد، اتفاق افتاده، مصیبت وجود مبارک حضرت مسلم ابن عقیل(ع) است. مسلم شخصیت با عظمتی است و چهرۀ بسیار معتبری است تا جایی که مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالله مامغانی در کتاب با عظمتی که در رابطه با رجال شیعه نوشته، می فرماید: (مسلمُ ابنُ عَقیل هو سَیِّدُ السُّعَدا وَ أوَّلُ الشُّهَدا وَ سَفیرُ سَیِّدِالشُّهدا إلی أهلِ الکوفَه) مسلم ابن عقیل انسانی است که سرور و آقای سعادتمندان است و اول شهید حادثه ی کربلاست و سفیر و نماینده ی سیدالشهدا به سوی اهل کوفه است. و بعد مرحوم مامغامی می نویسند: (جَلالَتُهُ مِن ما لافی قَلَم) قلم هیچ نویسنده ای قدرت ندارد جلالت مسلم ابن عقیل را بنویسد، (وَ لایُحیطُ بِها رَقَم) و هیچ نوشته ای به شخصیت او امکان ندارد احاطه پیدا کند. این نظر یک عالم بزرگ شیعه است که با تحقیق در حیات مسلم ابن عقیل بیان شده. شیخ صدوق که از مهم ترین و معتبرترین عالمان شیعی است، در کتاب امالی در مجلس بیست و هفتم با سلسله سند روایتی خودش، نقل می کند که امیرالمؤمنین(ع) به پیامبر اسلام عرضه داشت: (یا رَسولَ ا لله إنَّکَ لَتُحِبُ عَقیلً) شما به عقیل علاقه مند هستید؟ پیغمبر فرمود: (ای وَالله) به خدا قسم به عقیل علاقه مندم. (إنِّی لَاُحِبُّهُ حُبَّین) من دو محبت به عقیل دارم. (حُبَّ لَه و حُبَّ لِحُبّ لِِأبی طالِبٍ لَه) یکی این که خود عقیل را دوست دارم و یکی این که عقیل محبوب پدرش حضرت ابوطالب بود، (وَ إنَّ وَلَدَهُ لَمقتولٌ فی مَحَبَّةِ وَلَدِک) علی جان، فرزند  عقیل در راه عشق و محبت فرزند تو حسین، شهید می شود. (فَتَدمَعُ عَلَیهِ عُیونُ المُؤمنین) خیلی عجیب است که پیغمبر از نشانه های مؤمن را گریه ی بر مسلم ابن عقیل بیان می کنند. بر او چشم همه ی اهل ایمان اشک می ریزد. (وَ تُصَلی عَلَیهِم مَلائِکةُ المُقَرَّبون) و فرشتگان مقرب پروردگار بر فرزند عقیل، مسلم، صلوات و درود می فرستند. (ثُمُّ بَکاء رَسولُ الله حَتّی جَرَت دُموعُهُ عَلی خَدِّه) با نام بردن از حضرت مسلم، پیغمبر اکرم گریه کردند تا جایی که اشک های مبارک پیغمبر برای مصیبت مسلم بر صورتشان جاری شد. در کتاب های معتبرمان دارد در جنگ صفین مسلم همراه با حضرت مجتبی و کنار حضرت حسین و با عبدالله ابن جعفر، به دستور امیرالمؤمنین میمنه دار ارتش اسلام بود. یعنی قسمت راست لشکر در اختیار این بزرگوار بود. باز در کتاب های ما دارد که مادر بزرگوار مسلم، خانمی بود ایرانی و از عشیره ی محترمی بود که بین کوفه و بصره و خیلج فارس زندگی می کردند. همسر حضرت مسلم، رقیه دختر امیرالمؤمنین(ع) بود که از این همسر با کرامتشان دو فرزند داشتند به نام علی و عبدالله که هر دو در روز عاشورا در محضر دایی بزرگوارشان حضرت سیدالشهدا، شهید شدند. در عظمت مسلم همین بس که بزرگترین عالم شیعی شیخ مفید، در کتاب ارشاد صفحه ی سی و نه، نقل می کند که امام حسین در نامه ای که به اهل کوفه نوشتند و به دست مسلم دادند و او را به عنوان سفیر فرستاد، این جمله را ذکر کردند: (إنّی باعِثُ إلیکُم أخی وَ ابنَ عَمّی وَ ثِقَتی مِن أهلِ بَیتی) حضرت نوشتند من به سوی شما فرستادم برادرم را، پسر عمویم را، و مورد اطمینانم را از اهل بیتم مسلم ابن عقیل را. ولی ارشاد مفید می گوید وجود مقدس مسلم ابن عقیل وقتی در معرض حادثه ی ورود ابن زیاد به کوفه قرار گرفتند، عهدشکنان دنیاپرست و بندگان شکم و شهوت، شب هشتم ذوالحجة در مسجد کوفه او را رها کردند و بیعت شکستند و او را دچار تنهایی و غربت کردند و آن انسان الهی حیران وسرگردان به هر کوی و برزن رفت، آشنایی دیگر نبود که همراه او شود، تا به کوچه ای به در خانه ی زنی که از شیعیان اهل بیت بود، به نام طوعه رسید که پیوسته از خانه به کوچه سر می کشید، برای این که در آن حادثه ی سنگین کوفه از فرزندش خبری بگیرد. مسلم وقتی که آن زن را دید، فرمود (أمَةَ الله) مرا به شربت و آبی مهمان کن. این خانم بزرگوار برای مسلم ابن عقیل ظرف آبی آورد و آب را به مسلم داد و به خانه برگشت. پس از اندکی بیرون آمد، به مسلم گفت ای بنده ی خدا، آب خوردی؟ فرمود: بله، خوردم سیراب شدم. این زن بزرگوار گفت: پس اکنون به سوی خانواده ی خود برو، وضع شهر وضع خوبی نیست. مسلم جواب نداد. طوعه باز گفت: برو. حضرت جواب نداد. بار سوم گفت: (سُبحانَ الله یا عَبدَالله قُم آفاکَ الله إلی أهلِک فَإنَّهُ لایَصلِحُ لَکَ الجُلُس عَلی بابی وَ لا اُحِلُّهُ لَک) شگفتا ای بنده ی خدا، این همه من دارم به تو می گویم برو، خب برخیز و به سوی خانوده ات برو، مصلحت نیست کنار خانه ی من بنشینی و من هم حلال نمی دانم به دیوار خانه ی من تکیه دهی. پاسخ داد: (یا أمَةَ الله، مالی فی هذا أهلٌ وَ لا عَشیرَةُ) ای کنیز خدا، من در این شهر خانواده و قوم و قبیله ندارم. (فَهَلَکِ فی أجرٍ وَ مَعروفٍ وَ لَعَلی بَعدَ هذا الیوم) می توانی ثوابی به دست بیاوری و کار خیری بکنی؟ من در عوض آن در آینده تلافی خواهم کرد. طوعه گفت: کیستی؟ از کجایی؟ این جا چه می کنی؟ و چرا این جایی؟ فرمود: من مسلم ابن عقیل هستم، کوفیان مرا فریب دادند و دروغ گفتند.، مرا به این شهر درآوردند و تنهایم گذاشتند. طوعه گفت: به راستی تو مسلمی؟ حضرت فرمود: من جز مسلم نیستم. این زن شجاع، این زن با کرامت، گفت: به خانه ی من بیا. سپس یک اتاق مخصوصی را برای او قرار داد و آشامیدنی و غذای قابل توجهی برای حضرت آورد. ولی حضرت نخوردند. مشغول ذکر بودند، مشغول عبادت بودند، بعد یک مقداری خوابیدند، وقتی بیدار شدند سخت شروع کردند گریه کردن. طوعه ظرف آبی را آورد و سبب گریه ی حضرت را پرسید. حضرت فرمودند: (رَأیتُ عَمِّ عَلیٍّ امیرالمؤمنین فَهُوَ یَقول العَجَل العَجَل) من عمویم امیرالمؤمنین را در خواب دیدم که به من فرمودند بشتاب، بشتاب، عجله کن، عجله کن. من از این خوابم این طور می فهمم، (وَ ما أظِنُّ إلّا آخِرَةِ حَیاتی مِنَ الدّنیا وَ أوَّلُها مِنَ الآخِرَة) فکر می کنم آخرین لحظات زندگی دنیا و اول آخرتم باشد. سپس به گفته شیخ مفید، روز آن شب با خبری که به ابن زیاد رسید، به دستور ابن زیاد به آن خانه حمله شد. ولی مسلم بعد از شنیدن سر و صدای دشمن به سرعت از خانه بیرون آمد. جنگ سختی بین او که تنها بود و یک نفر بود و لشکر ابن زیاد، درگرفت. حضرت مفید این عالم بزرگ شیعی در کتاب ارشاد می فرماید: با شمشیر لب بالای او را پاره کردند و با زدن شمشیر دیگر فک و دندان او را شکستند و از بالای بام ها به او سنگ پرتاب کردند و نی آتش زده به سوی او انداختند، تا به ناچار به وسیله ی محمد ابن عشعس دستگیر شد. شدیداً تشنه بود، از شدت تشنگی از مردم آب طلبید. ظرف آبی به او دادند، مسلم خواست آب بخورد، از دهان و فک و لب پاره ی او خون در آب ریخت. آب را عوض کردند تا سه بار، ولی چون خون آلود شد و آب خون آلود خوردنش حرام است، در آن گیر و دار سخت، به خاطر رعایت احکام الهی آب نخورد و گفت (الحَمدُ لِله) من خدا را سپاس می گذارم، اگر روزی من بود آب می خوردم، معلوم می شود سهم من از دنیا تمام شده است. سپس به محمد ابن عشعس گفت: می توانی کار خیری را انجام دهی و آن این است که کسی را نزد حضرت حسین بفرست، فکر می کنم او با اهل بیت گرامیش در حال آمدن به سوی شماست، به امام حسین بگوید این مردم با من عهد شکنی کردند، من اسیر این مردم شدم، پدر و مادرم فدای اهل بیتت، برگرد، اینان مردمی هستند که پدرت امیرالمؤمنین از دست آنان آرزوی مرگ یا شهید شدن کرد، کوفیان به تو دورغ گفتند. سپس او را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد در کمال بی حیایی به او وحضرت سیدالشهدا و امیرالمؤمنین و عقیل ناسزا گفت. مسلم ابن عقیل همان وصیت و سفارشی که به محمد ابن عشعس کرد، رو کرد در بارگاه و به عمر سعد گفت. البته با اضافه کردن دو مطلب، که زره مرا بعد از کشته شدنم بفروش، من در این شهر دِینی دارم و قرضی دارم، با پول زرهم دِینم را ادا کن و بدن من را از ابن زیاد بگیر و جای مناسبی دفن کن و به حضرت حسین پیغام بده اگر قصد آمدن به کوفه دارد نیاید و برگردد. و بعد از زمان کمی ابن زیاد دستور داد او را بالای دارالإماره ببرند و سر از بدنش جدا کنند. باز شیخ مفید در کتاب شریف ارشاد می گوید: وقتی او را بالای دارالإماره بردند، سه کار کرد. اول تکبیر گفت (الله أکبر) یعنی خدا فقط پیش من بزرگ است. این حکومت های شیطانی و این مردم گرفتار فرهنگ ابلیس پیش من بسیار کوچکند و سپس استغفار کرد و سپس به وجود مبارک رسول خدا سلام داد و درود فرستاد و گفت: (اللهُمَّ احکُم بَینَنا وَ بَینَ وَ کَذَبونا وَ خَذَلونا) خدایا بین ما و بین این مردم داوری کن، اینان با ما خدعه کردند، به ما دروغ گفتند، ما را رها کردند. سپس در حالی که ذکر خدا را به زبان داشت، سر مبارکش را از بدن جدا کردند و بدن مطهر او را از بالای دارالإماره به زیر انداختند.



ورود حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران و اهل بیتشان به سرزمین کربلا- جلسه سوم
 بسم الله الرحمن الرحیم
 الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
ورود حضرت حسین(ع) به کربلا روز پنج شنبه دوم محرم، سال شصت و یک هجری بود. ارزش سرزمین و خاک کربلا در بخشی از روایات آمده. کتاب امالی شیخ صدوق می گوید: امیرالمؤمنین پس از بازگشت از صفین در کربلا پیاده شد، نماز صبح را آن جا خواند، سپس مقداری از خاک آن زمین را برداشت و بویید و به جای تعقیب نماز گفت: ( واهاً لَکَ أیُّتُها التُّربَة لَیُحشَرَنَّ مِنکَ أقوامٍ یَدخُلونَ الجَنَةَ بِغَیر حِساب) شگفتا از تو ای خاک، قومی از تو بیرون می آیند قیامت که بی حساب وارد محشر می شوند. کتاب خدایج راوندی نوشته علی(ع) به کربلا گذر کرد، اشاره به زمین فرمود، فرمود: (مَناخُرُ مَسارِعُ عُشاقٍ شُهَداءٌ لایَبِقُهُم کانَ قَبلَهُم وَ لا یَلحَقُهُم مَن بَعدَه) خوابگاهی است از آن پیشی ندارند، و آیندگان در شخصیت و عظمت به آنان نمی رسند. امام زمان(ع) در طوقی که دربارۀ زیارت امام حسین(ع) به سوی قاسم ابن علاء همدانی فرستاد، این نکته را در آن زیارت اشاره کردند: (وَ شِفاءُ فی تُربَتِه) قاسم ابن علاء، خدا درمان درد را در خاک او قرار داد. در روایات آمده که سجده بر تربت حضرت حسین به ارزش نماز اضافه می کند و عیوب معنوی نماز را می پوشاند. کتاب السِبتَین جلد اول صفحۀ دویست و نود و یک، از امام باقر نقل می کند که دربارۀ زمین کربلا فرمودند: (هِیَ أکرَمُ أرضِ اللهِ عَلَیه) زمین کربلا با ارزش ترین زمین نزد خداست. ابومخنف صاحب تاریخ معروف به نقل معال السبتین جلد یک صفحۀ دویست و نود و دو، می گوید: چون به زمین کربلا رسیدند، اسب امام از حرکت بازماند. هر چه کرد به حرکت نیامد، فرمود اسب دیگری را آوردند، تا هفت اسب را عوض کرد، اما هیچ کدام حرکت نکردند. امام فرمودند: نام این زمین چیست؟ عرض کردند: غاضریه. فرمود: غیر از این نام دیگری ندارد؟ گفتند: نینوا. فرمود: چه نام دیگری دارد؟ گفتند: شاطع الفرات. فرمود: غیر از این اسامی اسم دیگری دارد؟ گفتند: کربلا. آهی کشید و فرمود: (أرضُ کربٍ وَ بَلا) سپس فرمودند: پیاده شوید، از این زمین کوچ نکنید، (فَهاهُنا وَ الله مُناخِعُ رُکابِنا) به خدا قسم این جا محل پیاده شدن سواران ماست. (وَ ها هُنا وَ اله سَفکَ دِماعِنا) به خدا قسم این جا محل ریخته شدن خون ماست. (وَ ها هُنا وَ اللهِ هَتکُ حَریمِنا) به خدا قسم این جا محل دریده شدن پردۀ  حرمت ماست. (وَ ها هُنا وَ اللهِ قَتلَ رِجالِنا) به خدا قسم این جا محل کشته شدن مردان ما و ذبح شدن اطفال ماست. و این جاست که قبور ما را در آینده زیارت می کنند. (وَ بِهذِهِ التُربَة وَعَدَنی رَسولُ الله وَ لا خُلفَ لِقولِه) این جا همان جایی است که پیغمبر جدّم، به من خبر داد و تخلفی در گفتۀ پیغمبر نیست. سید ابن طاووس که مورد اطمینان همه ی بزرگان دین است، در کتاب شریف لهوف که نام دیگر این کتاب ملهوف است، در صفحۀ صد و سی و نه به بعد می گوید: وقتی حضرت پیاده شدند، روی زمین نشستند و این اشعار معروف را: (یا دَهر اُفٍ لَکَ مِه خَلیلی) را خواند، که مضمون اشعار این بود: اُف بر تو ای روزگار با این دوستی ات، چه قدر در گاه و بی گاه مردمی را در راه مطالبۀ حق مشروع خودشان کشته شدند، مرگ خیلی نزدیک است و هر جانداری این راه را طی می کند و به سوی خدا می رود. سید ابن طاووس می فرماید: وقتی زینب کبری این اشعار را شنید، گفت: برادر! این سخن کسی است که یقین به کشته شدن خودش دارد. فرمودند: آری خواهر، همین طور است. زینب کبری فریاد زد، ناله زد، به شدت گریه کرد و گفت برادرم خبر مرگ خودش را دارد می دهد. سپس گفت: ای برادرم و این نور چشمم، این ودیعۀ پیشینیان و جمال و زیبایی پیشینیان، کاش مرگ مرا نابود کرده بود و زندگی را از من گرفته بود و امروز را نمی دیدم. سید ابن طاووس می گوید: زنان حرم با شنیدن نالۀ زینب کبری گریه کردند، به صورت لطمه زدند، گریبان چاک کردند، و امّ کلثوم فریاد برداشت: (وا مُحمَّدا، وا عَلیّا، وا اُمّا، وا فاطِمَتا، وا حَسَنا، وا حُسینا).  

توبه حضرت حرّ(ع) و چگونگی شهادت ایشان - جلسه چهارم
 بسم الله الرحمن الرحیم
 الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین

داستان شگفت انگیز حرّ ابن یزید ریاحی را کتاب های مهمی مانند ابومخنف، لهوف سید ابن طاووس، صفحه صد و سی و هفت، ارشاد مفید جلد دوم صفحۀ هفتاد و هشت، بحار علامۀ مجلسی جلد چهل و چهار، معال سبتین جلد یک، پیشوای شهیدان مرحوم آیت الله صدر صفحۀ صد و هشت، عنصر شجاعت آیت الله کمره ای جلد سوم صفحۀ چهل ونه، نقل کردند، که خلاصه ای از آن به این مضمون است: کاروان سیدالشهداء وقتی از منزل ذغاله خواست به طرف کوفه حرکت کند، امام حسین فرمان داد آب بردارید، فراوان هم بردارید. دستور امام اطاعت شد. کاروان با آب فراوان حرکت کرد، در حالی که مسیر را می پیمودند، یکی از یاران تکبیر گفت، امام هم تکبیر گفت. اما از او پرسید برای چه تکبیر گفتی؟ گفت: درختان خرما دیدم. دیگران گفتند: ما با این صحرا آشنا هستی، درخت خرمایی وجود ندارد، فرمود: به دقت بنگرید چه می بینید؟ گفتند: گردن های اسب. فرمود: من هم چنین می بینم. که ناگهان سپاه ابن زیاد در حالی که سخت تشنه بودند از راه رسیدند. امام دستور داد آن ها را سیراب کنید، اسب هایشان را هم آب دهید. یاران امام که آب فراوانی برداشته بودند همۀ سپاه دشمن و اسب هایشان را سیراب کردند. ظرف پر آب را حتی چند بار جلوی دهان اسبان گرفتند تا کاملاً سیراب شوند. ابن طعان می گوید در زمرۀ سپاهیان حر بودم، عقب مانده بودم، وقتی رسیدم همه آب خورده بودند و سیراب شده بودند، اسب ها را هم سیراب کرده بودند، امام حسین وقتی مرا دید و تشنگی مرا مشاهده کرد، شتر آب آوری را به من نشان داد که مشک پر آب بارش بود، فرمود آن را بخوابان و آب بخور. من شتر را خواباندم، دهانۀ مشک را به دهان گذاشتم، از گوشۀ دهانم آب می ریخت نمی توانستم بخورم، خود حضرت حسین پیش آمد و دهانۀ مشک را لوله کرد، به دهان من گذاشت تا سیراب شدم، اسب من هم آب خورد تا سیراب شد. سپاه کوفه با ریاست حرّ ابن یزید پس از سیراب شدن یک مقدار استراحت کردند تا ظهر شد. در این جا حرّ ابن یزید با نیروی ادب یک قدم به سوی حق آمد، چگونه؟ وقت ظهر امام به حجاج ابن مسروق، مؤذن ارتش خودشان فرمودند اذان بگو. سپس به حرّ فرمود آیا نمازت را با لشکر خودت می خوانی؟ فرماندۀ سپاه دشمن، نان خور یزید، بر خلاف انتظار گفت: نه، بلکه نماز را با تو می خوانم. این ادب و این نمازی که او خواست پشت سر حضرت بخواند، در حقیقت پشت کرده به فرهنگ دشمن بود و او را یک قدم به سوی پروردگار پیش برد و این کارش کلیدی برای گشوده شدن درهای رحمت حق به سوی او بود. نماز خواندند و امام خطبه ای را خواندند، تا وقت نماز عصر شد. باز حرّ ابن یزید نماز عصر را به حضرت اقتدا کرد، پس از نماز بین امام و حرّ گفتگو دربارۀ مردم کوفه و بازگشت امام به مکه یا مدینه آغاز شد. ولی حرّ اصرار کرد که من مأمورم شما را به کوفه ببرم. امام در برابر حرّ فرمودند: (سَکَنَتکَ اُمُّک) مادر به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟ حرّ یک مقدار سکوت کرد، سپس به حضرت نظر کرد و گفت (اَما وَ اللهِ لَو غیرُکَ مِنَ العَرَب یَقولُ حالی وَ هُوَ عَلی مِثلِ تِلکَ الحالَةِ الَّتی أنتَ عَلَیها ما تَرَکتُ ذِکرَ اُمِّهِه بِسَّکن أن أقولَها کائِناً ما کان وَ لکِن وَ الله مالی إلی ذِکر اُمِّک مِن سَبیل إلّا بِأحسَنِ ما یُقدَرُ عَلَیه) به خدا سوگند اگر غیر تو از عرب این کلمه را به من می گفت و در یک چنین گرفتاری  که تو هستی قرار داشت، من او را رها نمی کردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگی یاد می کردم، قطعاً پاسخش را می دادم، ولی به خدا سوگند من حق ندارم نام مادرت را جز به نیکوترین وجه مقدور به زبان جاری کنم. بعد از نماز این مرحلۀ دوم ادب حرّ بود که نشان داد به خاطر این احترام به حضرت زهرا، درهای رحمت خاصّ حق به روی او باز شد. گذشت تا روز عاشورا، با این که عمر سعد به او ترفیع مقام داده بود، ولی حال توبه و نورانیّت عجیبی به او دست داد و با کمال خضوع و تواضع با یاد ندایی که اول سفر شنیده بود که او را به بهشت بشارت دادند، به سوی خیمه های امام حرکت کرد. نزدیک خیمه پیاده شد، دو دستش را روی سر گذاشت، چون به امام نزدیک شد، خودش را روی زمین انداخت، روی خاک انداخت و مرتب می گفت: (اللهمَّ إلیکَ أنَبتُ فَتُب عَلَیه) خدایا من توبه کردم، توبۀ  مرا بپذیر. (فَقَد آرعَبتُ قُلوبَ اُولیائِک وَ اُولادَ بَیتِ نَبیِّک) من دل بندگان تو را به هراس ا نداختم، خدایا دل دختر پغمبرت را، دل فرزندان دختر پیغمبر تو را به ترس انداختم. حضرت فرمودند: (إرفَع رَأسَک) سرت را بردار. عرضه داشت: یَابنَ رَسولِ الله، من همان کسی هستم که تو را از بازگشت به مدینه مانع شدم، من راه را به تو بستم، واقعاً برای من جای توبه وجود دارد؟ حضرت فرمود: (نَعَم، یَتوبُ اللهَ عَلَیک) بله جای توبه وجود دارد، سرت را از روی خاک بردار، خدا توبۀ تو را پذیرفت. سپس به طوری که شیخ ابن نما در کتاب منتخب نقل می کند، به حضرت گفت: یابن رسولِ الله وقتی از کوفه بیرون آمدم، از پشت سر صدایی شنیدم که می گفت: ای حرّ: تو را به بهشت بشارت باد. حضرت فرمود: (أسَبتَ أجراً وَ خِیرا) پاداش خدا و خیر را خوب تشخیص دادی که از یزیدیان بریدی و به اهل بیت پیوستی و خوب خودت را به آن بشارت رساندی. بعد اجازه گرفت، به میدان رفت، بعد از جنگ سختی که با مردم کوفه کرد شهید شد. یاران امام بدنش را از زمین برداشتند آوردند تا نزدیک خیمه ها، در پیشگاه حضرت حسین روی زمین گذاشتند، امام بالای سرش نشست و به رخسارۀ خون آلودش دست محبت کشید، غبار از چهره اش پاک کرد و این جمله را فرمود: (أنتَ الحُر کَما سَمَّتکَ اُمُّکَ حُرُّ فِی الدُّنیا وَ سَعیدٌ فِی الآخِرَة) تو آزادی چنان که مادرت تو را به آزادی نام نهاد، در دنیا آزادی و در آخرت خوشبخت.


در شب عاشورا چه گذشت؟- جلسه پنجم
   بسم الله الرحمن الرحیم
 الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
هنگامی که حادثۀ  ماندن و توقف حضرت حسین و اهل بیت و یارانشان به شب عاشورا رسید، شبی که دیگر تا جهان هست، بزمی چنین نبیند به خود آسمان و زمین. و یقینی شد که وجود مقدسشان گرفتار دشمن شده اند و راهی برای رفتن به کوفه، مدینه یا مکه، نمانده و برای حضرت قطعی شد که فردا، خودشان و یارانشان و اهل بیتشان به دست اهل دنیا کشته می شوند. یاران بزرگوارشان را در یک خیمه جمع کردند و بنا به نقل اکثر کتاب های مقاتل، به یارانشان فرمودند: یاران من، این مردم فردا فقط با من کار دارند و قصد قتل مرا دارند و همچنین ای اهل بیت من، اینان به محاصره کردن من آمده اند. من امشب به همۀ شما اعلام می کنم که بیعتم را از شما برداشتم، خدا به همۀ شما جزا دهد، راه بیابان باز است و من همۀ شما را دعوت می کنم به این که اگر بخواهید من را رها کنید و به شهر و دیار و خانوده و اهل بیت خود برگردید. اما احدی راه برگشت را نه این که در پیش نگرفت، بلکه یک نفر از جای خود برنخاست و استوار و ثابت قدم در خیمه ماند. حضرت سؤال کردند: من که بیعت خود را از شما برداشتم، چرا نرفتید؟ اهل بیت و اصحاب هر کدام جواب دادند. قمر بنی هاشم جواب داد: یابنَ رسول الله! هرگز تو را تنها نخواهیم نگذاشت. هرگز تو را رها نخواهیم کرد. اصحاب به نوعی هر کدام جواب دادند. یکی از آن ها گفت: اگر فردا مرا هفتاد بار بکشند، قطعه قطعه کنند، خاکسترم را به باد دهند، دوباره مرا زنده کنند، دست از تو برنخواهم داشت. یکی گفت یابن رسول الله، اگر با پای برهنه مرا در همۀ صحراها و بیابان ها بگردانند و زجر بدهند که دست از تو بردارم، هرگز دست برنمی دارم. بعضی از افراد اهل بیت همین گونه به حضرت جواب دادند. وقتی که حضرت دیدند اهل بیت و یاران استوار و پا برجا ایستاده اند، این خطبه را خواندند: (اُثنی عَلَی الله أحسَنَ الثَّنا) خدا را ستایش می کنم به نیکوترین ستایش (وَ أحمَدُه عَلی السَّراءِ وَ الضَّراء) او را سپاس می گذارم در سختی و در خوشی، خدایا تو را حمد می گویم، (عَلی أن أکرَمتَنا)  گریه کرد و گفت کاش مرده بودم و این روز را نمی دیدم. کاش آسمان به زمین می افتاد، کاش کوه ها پاره پاره می شد. این جملات  دختر امیرالمؤمنین نشان می دهد که این مصیبت برای اهل بیت چه اندازه سنگین و جگر خراش بود.

اجازه گرفتن حضرت قاسم(ع) برای رفتن به میدان و چگونگی شهادت ایشان - جلسه ششم
از مصائب سنگینی که به اهل بیت رسید در روز عاشورا، شهادت حضرت قاسم (ع) بود. در کتاب منتخب تُرِیهی، که صاحب کتاب با عظمت مجمع البحرین است و بحار علامه مجلسی جلد چهل و پنج صفحۀ سی و چهار و ابوالفرج اصفهانی صاحب مقاتل الطالبین و ارشاد مفید صفحۀ صد و هفت و طَبَری و ابومخنف، لوط ابن یحیی، این گونه این شهادت را نقل کرده اند: وقتی همۀ اصحاب شهید شدند و نوبت به فرزندان حضرت مجتبی رسید، قاسم به محضر حضرت حسین آمد، گفت: عمو اجازۀ رفتن می خواهم. حضرت فرمود: برادرزاده! تو نشانه و یادگار برادر منی، تو باش و به میدان نرو، که وجود تو دل تسلیِ من است. راستی این چه مقام باعظمتی است که در سن سیزده سالگی باعث آرامش دل عمو است؟ وقتی دید عمو اجازه نمی دهد، به شدت غصه دار و اندوهگین و گریان روی زمین نشست. اصرار کرد، دید عمو اجازه نمی دهد. سر روی پای عمو گذاشت، یادش آمد پدرش بازو بندی به بازویش بست که در آن تَعویزی قرار دارد، که پدر وصیت کرده، هر گاه غصه دار و ناراحت شدی این بازوبند را باز کن و بخوان و معنی اش را بفهم و حتماً به آن عمل کن. قاسم به خودش گفت سال ها است که بر تو گذشته و چنین اندوه و غمی به تو هجوم نکرده، حالا باید بازو بند را باز کنی و ورقۀ در آن را بخوانی. وقتی باز کرد دید نوشته: فرزندم به تو سفارش می کنم هرگاه عمویت را در کربلا در محاصرۀ دشمن دیدی، هرگز جنگ با دشمنان خدا و پیامبر خدا را رها مکن و از جانبازی در رکاب عمو امتناع نورز، اگر عمو اجازۀ رفتن نداد به او اصرار کن تا اجازه بگیری. قاسم بلند شد، نوشته را به حضرت حسین داد. امام وقتی خط برادر را دید، دست به گردن قاسم انداخت، او را در آغوش گرفت. عمو و برادر زاده آن قدر گریه کردند که به حالت بی حال شدن روی زمین افتادند. در هر صورت امام قاسم را به خیمه برد، عباس و عون و مادر قاسم را طلبید و در حضور آنان به زینب کبری فرمود: صندوق مخصوص مرا بیاور، قبای حضرت مجتبی را به او پوشاند، عمامۀ حضرت حسن را بر سرش گذاشت. اهل بیت با دیدن این منظره گریۀ شدید کردند. امام وقتی آماده شدن او را دید، فریاد زد: پسرم! آیا با پای خودت به سوی مرگ می روی؟ گفت: عمو! چگونه نروم در حالی که تو را میان این همه دشمن یکّه و تنها و غریب و بی یار می بینم؟ عمو جان! جانم فدای جانت. امام گریبان لباس قاسم را چاک زد، عمامه را به دو طرف صورت قاسم آویخت و به این صورت او را به میدان فرستاد که هم از چشم زخم دور باشد و هم از حرار آفتاب. حمید ابن مسلم خبرنگار واقعۀ کربلا می گوید: دیدم نوجوانی به میدان آمد، پیراهن و لباسی کمی در برداشت و نَعلِینی عربی که بعد نَعلِین طرف چپ هم گسیخته بود، با دشمن جنگید، سی و پنج نفر را کشت، لشکر دیدند حریف او نمی شوند. کتاب هایی که نقل شد نوشته اند بدنش را سنگ باران کردند. عمر اَزُلی گفت: به خدا قسم به او حمله می کنم و خونش را می ریزم. در گرما گرم جنگ با شمشیر فرق مبارک قاسم را شکافت. عمو را به یاری طلبید. امام مانند شاهبازی که به سرعت از بالا به پایین بیاید، به میدان تاخت. ولی وقتی رسید که دید عمر اَزُلی می خواهد سر از بدن قاسم جدا کند. حضرت شمشیرش را حوالۀ او کرد. دست قاتل جدا شد، او قبیله اش را به یاری طلبید. قبیله به امام حمله کردند. جنگ سختی در گرفت. بدن قاسم زیر سمّ اسبان خشمگین ماند. وقتی آتش جنگ فرو نشست، امام بالای سر قاسم آمد دید پاشنۀ پا را برای جان کندن به زمین می سایید. صدا زد: برادر زاده ام! به خدا قسم برای عمویت بسیار سخت است که او را به یاری بطلبی و نتواند جوابت را بدهد و نتواند تو را یاری کند و نتواند برای رفع مشکل تو کاری انجام دهد. سپس سینۀ قاسم را به سینه گرفت، در حالی که به خاطر کوبیده شدن اعضایش زیر سمّ اسبان پایش به زمین کشیده می شد، او را به همان حال کنار کشتۀ اکبر آورد و اهل بیت را به خاطر این مصیبت سنگین امر به صبر و استقامت کرد.
شهادت کودک شیر خواره ی ابا عبدالله الحسین(ع)، حضرت علی اصغر(ع) - مجلس هفتم
  بسم الله الرحمن الرحیم
  الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از حادثه ها و مصائب بسیار سنگینی که به اهل بیت وارد شد، شهادت شیر خوارۀ مظلوم شش ماهۀ حضرت سیدالشهدا است. در کتاب های مهمی مثل مقتل ابومخنف، ارشاد، نفس المهموم، بجار جلد چهل و پنج صفحۀ چهل و نه، احتجاج طبرسی صفحۀ صد و پنجاه و چهار، منتخب ملّا هاشم صفحۀ دویست و هفتاد و چهار، نوشته شده که امام هنگام وداع آخرشان به امّ کلثوم سفارش کردند که خواهر تو را به رعایت کودک شیرخواره ام که بیش از شش ماه از عمرش نگذشته سفارش می کنم. خواهر گفت: برادر! این طفل سه شبانه روز است بی شیر و تشنه است، اگر امکان دارد شربت و آبی برای او فراهم شود. حضرت شش ماه را در آغوش گرفت، به سوی مردم رفت، وقتی برابر مردم قرار گرفت، فرمود ای مردم! برادران، اولاد و یاران مرا کشتید، غیر از این کودک برای من کسی نمانده، (وَ هُوَ یَتَلَظا عَطَشا مِن غَیرِ ذَنبٍ) این بچه بدون گناه، مانند ماهی از آب بیرون افتاده از شدت تشنگی دو لبش را به هم می زند، آبی به او بدهید، اگر به من رحم نمی کنید به این ششم ماه رحم کنید. ای مردم! شیر در سینۀ مادر این بچه خشک شده است. امام در حال سخن گفتن بود که حرمله تیری به گلوی طفل زد. عبارت مقاتل می گوید: (فَذُبحَ الطِفل مِنَ الوَرید إلَی الوَرید وَ مِنَ الاُذُنِ إلَی الاُذُن) ذبح، یعنی سر بریده شده. چنان که سبط ابن جوزی که از علمای اهل سنت است در کتابش می گوید: سر طفل در آغوش امام حسین از بدن جدا شد، امام خون گلوی بریدۀ شش ماه را با کف دست به طرف آسمان می پاشید و می گفت: خدایا! بر این مردم شاهد باش، اینان نذر کرده اند که احدی از نسل پیغمبر را باقی نگذارند. در کتاب نفس المهموم مرحوم محدث قمی است که امام گریه کرد و گفت: (اللهمَّ احکُم بَینَنا وَ بَینَ قومٍ دَعَونا لِیَنصُرونا فَقَتَلونا) خدایا بین ما و بین این مردم که ما را دعوت کردند که ما را یاری کنند، اما ما را کشتند، داوری کن. (فَنودیَ مِنَ الهَواء) صدایی شنید، (یا حُسِین دَعوُ) بچه ات را رها کن، (فَإنَّ لَهُ مُرضِعً فِی الجَنَّة) ما برای او دایه ای در بهشت قرار دادیم. امام در حال شکایت بودند که محدث قمی می نویسد: حَسین نامی، تیر به سوی خود حضرت حسین انداخت که لب حضرت را شکافت و خون جاری شد. حضرت در حال گریه گفت: (اللهمَّ أشکوا إلَیکَ مایَفعَلُ بی وَ بِإخوَتی وَ وُلدی وَ أهلَ بَیتی) خدایا به تو شکایت می کنم از آن چه با من و برادران و فرزندان و خانواده ام این مردم انجام دادند. این در همان وقتی بود که کودک سر بریده در آغوش امام بود. سپس کودک را به سینه گرفت، به خیمه برگشت، در حالی که سکینه از حضرت استقبال کرد، گفت: پدر امیدوارم که برادرم را سیراب کرده باشی. ظاهراً حضرت شش ماهۀ شهید را زیر عبا پنهان کرده بودند. چون سکینه ندید، فکر می کرد بچه را سیراب کرده اندو در آغوش پدر زیر عبا خواب است. حضرت فرمود: دخترم این برادر تو است که با تیر دشمنان سر از بدنش جدا شد. در کتاب روضۀ کافی کلینی است، کُمِیت ابنِ زیاد می گوید: من مشرف شدم خدمت امام صادق، به کمیت فرمود دربارۀ جدّم حسین شعر بخوان. وقتی در مصائب حضرت شروع کردم به شعر خواندن، امام به شدت گریه کرد. زنان و اهل حرم هم در اتاق های خودشان به شدت گریه کردند. امام در حال گریه بودند که یک مرتبه کنیزی از پشت پرده وارد شد و طفل شیرخواری را در آغوش امام گذاشت. در این وقت گریۀ امام به نهایت شدت رسید و صدای حضرت بلند شد، صدای زنان هم به نوحه و گریه شنیده شد. از این عمل معلوم می شود که مقصود اهل حرم این بود که مجلسیان که خدمت حضرت صادق هستند، با دیدن طفل شیرخواره به یاد شیرخواره ی کربلا بیفتند و بیشتر گریه کنند و این راهنمایی به همۀ عزاداران است که امور درستی که شما را به یاد حادثۀ کربلا می اندازد، و بر گریۀ شما اضافه می کند، انجامش مانعی ندارد.


به میدان رفتن آینه ی تمام نمای پیامبر اسلام(ص)، حضرت علی اکبر(ع) و شهادت ایشان - جلسه هشتم
 
  بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین
از مصائب بسیار سخت و سنگین و جگرسوزی که کربلا به اهل بیت وارد شد، شهادت حضرت علی اکبر(ع) بود. ارشاد مفید صفحۀ صد و شش، لهوف سید ابن طاووس صفحۀ صد و شصت و شش، معال بستین صفحۀ چهار صد و نه، منتهی الآمال به طور مفصل، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ چهل و دو، حلیة الزائرین حاجی نوری و مقتل ابومخنف و منتخب تریهی و روضة الصفا و مقاتل الطالبین، همه نقل کردند که مجموعه ای از نقل این بزرگواران به این مضمون است: حاجی نوری در کتاب حلیة الزائرین با توجه به متن زیارت نامه هایی که از معصوم برای علی اکبر نقل شده، سن او را بین بیست و پنج تا بیست و هشت می داند و بسیاری از بزرگان هم با این قول موافق هستند. ابوحمزه از حضرت صادق(ع) زیارت مفصلی را برای علی اکبر نقل می کند، که حضرت در آن زیارت فرموده اند: (صَلَّ اللهُ عَلَیکَ وَ عَلی عِترَتِکَ وَ أهلِ بَیتِک) درود خدا بر تو و بر عترت تو و بر اهل بیت تو، که دلیل بر این است که حضرت دارای همسر و اولاد بوده است. از متن زیارات حضرت و فرمایشات امام حسین و امام صادق استفاده می شود که علی اکبر دارای مقام عصمت بوده است. عصمتی که به دست آوردنش برای او واجب نبود، اما به دست آورد و از نظر شخصیت خود را هم سنگ و هم سطح با انبیاء الهی قرار داد. مجلسی در بحار می فرماید: عظمت مصیبت از نفرین سیدالشهداء معلوم می شود، با این که پیامبران و امامان زود به زود نفرین نمی کردند. اما وقتی که علی اکبر به طرف میدان حرکت کرد، (صاحَ الحُسین بِعُمَرِ ابنِ سَعد) امام به روی عمر سعد فریاد کشید: (مالَک) چه می کنی؟ (قَطِعَ الله رَحِمَک) خدا رَحِم تو را قطع کند، (وَ لابارِکَ اللهُ لکَ فی أمرِک) زندگیت برایت مبارک نباشد، (وَ صَلَّتَ عَلَیکَ مَن یَضبَعُکَ بَعدی عَلی فِراشِک) به تو نفرین می کنم که در رختخوابت سرت را از بدنت، کسی که خدا او را به تو مسلط می کند، قطع کند، (کَما قَطِعتَ رَحِمی) چنان چه رَحِم مرا قطع کردی، (وَ لَم تَحفَظ قَرابَتی مِن رَسولِ الله) نزدیکی مرا به رسول خدا حفظ نکردی. شخصیت علی اکبر را خود حضرت کنار خیمه با این جمله بیان کردند: (اللهُمَّ اشهَد عَلی هُؤلاءِ القُوم إنَّهُ قَد بَرَزَ إلَیهِم غُلامٌ أشبَهُ النّاس خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطِقاً بِرَسولِک وَ کُنّا إذا اشتَقنا إلی لِقاءِ نَبیِّک نَظَرنا إلَیه) خدایا تو شاهد باش جوانی به طرف این قوم دارد می رود که شبیه ترین مردم از نظر خلقت و اخلاق و گفتار به پیامبر توست، ما هر وقت مشتاق دیدن پیغمبر می شدیم، به او نگاه می کردیم. کتاب هایی که نقل کردم نوشته اند: چون غربت و تنهایی پدر را دید، شکیبایی و صبرش از دست رفت، پیش پدر آمد، اجازه گرفت برود. امام اشکشان چون سیل روان شد، او را در آغوش گرفت، مثل گل او را بویید و ناله کرد. خود امام سلاح جنگ بر او پوشاند، کمربند چرمی که از امیرالمؤمنین به یادگار مانده بود به کمرش بست، عقاب را که مرکبی ویژه بود برای سواری او آماده کرد. در کتاب دمعة الساکبه می گوید: (لَمّا تَوَجَهَ إلی الحَرب إجتَمَعَتِ النِّساءُ حُولَهُ کَالحَلقَه) وقتی متوجه میدان شد، زنان مانند یک حلقه دورش را گرفتند و به علی اکبر گفتند: (إرحَم غُربَتَنا) به غربت ما رحم کن، (وَ لاتَستَعجِل إلی القِتال) عجله به جانب میدان نکن، (فَإنَّهُ لَیسَ لَنا طاقَةٌ فی فِراقِک) ما فراق تو را طاقت نداریم. زنان عمامۀ او را گرفتند، خواهران عنان اسب و رکابش را گرفتند، (وَ مَنِعَتهُ مِنَ العَزیمَة) نمی گذاشتند برود. در همین حال، (تَغَیَّرَ حالُ الحُسَین بِحَیثُ أشرَفَ عَلَی المُوت) حال ابی عبدالله تغییر کرد، به طوری که مشرف به مرگ شد. (وَ صاحَ بِنِسائِهِ وَ عَیالِهِ دَعَنُه) فریاد زد: زنان، اهل بیت من، رهایش کنید. (فَإنَّهُ مَمسوسٌ فِی الله وَ مَقتولٌ فی سَبیلِ الله) اکبر من با ذات خدا تماس دارد و شهید راه خداست. حرفی که پیغمبر دربارۀ امیرالمؤمنین گفت: (عَلیٌ مَمسوسٌ فی ذاتِ الله)، امام دربارۀ علی اکبر گفت. شیخ جعفر شوشتری آن مجتهد و مرجع بزرگ نوشته است: حسین(ع) در مصیبت علی اکبر سه بار به حال احتضار و مشرف به مرگ شد. اول: وقتی دید علی اکبر آمادۀ رفتن به میدان است. دوم: وقتی برگشت و از حضرت طلب آب کرد، او را به سینه گرفت و از شدت غصه و اندوه که نمی توانست آب برای او آماده کند، حالت احتضار به او دست داد. سوم: وقتی علی اکبر از اسب افتاد و پدر را صدا زد، که سکینۀ کبری می گوید: (لَمّا سَمِعَ أبی صوتاً وَلَدِه نَظَرتُ إلَیه) وقتی صدای اکبر را شنید، من پدر را نگاه کردم، (فَرَأیتُهُ قَد أشرَفَ عَلَی الموت) دیدم مشرف به مرگ شده است. (وَ عَناهُ تَدورانِ کَالمُحتًضَر) دو چشمش مثل آدم محتضر می گردد، (وَ جَعَلَ یَنظُرُ الأطرافَ الخِیمَة) اطراف خیمه را نگاه می کند، نزدیک است روح از بدنش برود. (وَ صاحَ مِن وَسَطِ الخِیمَة) وسط خیمه فریاد زد: (وَلَدی قَتَلَ الله مَن قَتَلوک). شیخ مفید می گوید وقتی فریاد ابی عبدالله بلند شد، زینب کبری ناله زد: (یا حَبیبَ قَلبا، وا ثَمَرَةَ فُؤادا، لَیتَنی کُنتَ قَبلَ هذا أمیاء) وای میوۀ دلم، ای کاش قبل از این نابینا شده بودم. تمام زنان صدا به ناله بلند کردند. امام فرمود: آرام باشید، گریه در پیش دارید. در هر صورت علی اکبر رفت و پس از مدتی جنگ به خیمه برگشت، در حالی که زخم های فراوانی به بدن داشت، خون از بدن مبارکش می رفت. به این خاطر و به خاطر جنگ سختی که کرده بود و گرمای هوا، تشنگی شدیدی به او غلبه کرده بود. به پدر بزرگوار عرض کرد: (ألعَطَشُ قَد قَتَلَنی وَ مِثقلُ الحَدید أجهَدَنی فَهَل إلش شَربَةٍ مِن ماءٍ سَبیل أتَقَوّی بِها عَلیَ الأعداء) پدر، تشنگی دارد مرا می کشد، سنگینی اسلحه مرا به زحمت انداخته، آیا راهی به مقداری آب هست؟ من این آب را می خواهم بخورم که نیروی بیشتری بگیرم با دشمن بجنگم. (فَبَکَی الحُسَین) حسین گریه کرد. (وَ قالَ یا بُنَیَّ، یَعُزُّ عَلی مُحَمدٍ وَ عَلی عَلی ابنِ أبی طالِب وَ عَلَیَّ أن تَدعوهُم فَلا یُجیبوک وَ تَتَغیث بِهِم فَلا یُغیثوک) خیلی برای پیغمبر و علی و من سخت است که تو ما را بخوانی، نتوانیم جوابت را بدهیم، یاری بخواهی، نتوانیم تو را یاری دهیم، پسرم، (حاتِ لِسانَک) زبانت را بیاور جلو. زبانش را در دهان گذاشت و مکید، انگشترش را به او داد و فرمود این انگشر را در دهانت بگذار. (وَارجَع إلی قِتالِ عَدُوَّک) برگرد به میدان. (إنِّی أرجو أنَّکَ لاتَمسی حَتّی یُسقیکَ جَدُّک بِکَأسِهِ الاُوفا) امید دارم شب نرسد که جدت پیغمبر، به جام پر خودش تو را سیراب کد که بعدش دیگر تشنه نشوی. علی اکبر برگشت. در حال جنگ بود که کتاب عوالم و محمد ابن جریر طبری و ارشاد، می گویند: مُنغَضِب ابن مرّه گفت: گناه عرب به گردن من اگر داغ او را به جگر پدرش نگذارم. حمله کرد، چنان شمشیری به فرق او زد که فرق شکافت، خون به صورتش جاری شد، شدت جریان خون جلوی چشمش را گرفت، از شدت زخم روی اسب افتاد، دستش را به گردن اسب انداخت، اسب چون در محاصره بود، راهی برای بیرون بردنش از میان لشکر نداشت، گرفتار شد. همه نوشته اند: در این حال، (فَقَطَعوهُ بِسُیوفِهِم إرباً إرباً) از هر طرف شمشیر به او زدند و او را قطعه قطعه کردند. وقتی از روی زین به زمین افتاد، فریاد زد: (یا أبَتا، هذا جَدّی رَسولُ الله قَد سَقانی بِکَأسِهِ الاُوفَی شَربَةً لاعَزمَهُ بَعدَها أبدا) پدر الان پیغمبر بالای سرم است و ظرف پر از آبی برایم آورده، به من نوشاند که بعد از این دیگر تشنگی نخواهم دید و دارد می گوید: (العَجَل العَجَل) حسین من، تو هم شتاب کن، شتاب کن. (فَإنَّ لَکَ کَأساً مَزخورَةً حَتّی تَشرِبَهُ السّاعَة) یک ظرفی هم برای تو آماده کردم تا بیایی و از آن بخوری. ارشاد مفید، بحار مجلسی، می گویند: که حمید ابن مسلم گفت: (کَأنّی أنظُرُ إلی إمرَأةً خَرَجَت مُسرِعَتاً کَأنَّهَ الشَّمسُ الطالِعَة) زنی را دیدم با سرعت از خیمه ها بیرون دوید، عین خورشید درخشان، فریاد می زد، ناله می کرد و می گفت: (یا حَبیبا، یا ثَمَرَةَ فُؤادا، یا نورَ عَینا) پرسیدم این کیست؟ گفتند: زینب دختر امیرالمؤمنین است. آمد خودش را انداخت روی بدن علی اکبر. معلوم می شود زینب زودتر از امام رسید، که امام پشت سرش آمد. (فَأخَذَ بِیَدِها) دست خواهر را گرفت، (فَرَدَّها إلی الفُسداد) به خیمه برگرداند و رو کرد به جوانان بنی هاشم: (أقبَلَ بِفِتیانِه وَ قال إحمِلوا أخاکُم) بیایید بدن عزیز من را از روی خاک بردارید. (فَحَمَلوها مِن مَسرَعِة) از جایی که کشته شده بود او را حمل کردند و آوردند در آن خیمه ای که نزدیک لشکر بود، بدن را آن جا گذاشتند. معال بستین جلد یک صفحه ی چهار صد و هشت می گوید: امام حسین بعد از شهادت علی اکبر به سوی خیمه ی زن ها آمد، سکینه آمد بیرون: (یا أبا مالی أراک تَنعا نَفسُک وَ تَدیرُ تَرفُک أینَ أخی) پدر، چرا دارم طوری تو را  می بینم انگار خبر مرگت را می دهی و چشمانت دارد می گردد، برادرم کو؟ امام گریه کرد، فرمود: عزیز دلم، او را کشتند. سکینه فریاد زد: (وا أخا، وا عَلیّا) و می خواست از خیمه بیاید بیرون برود به طرف میدان، امام فرمود: عزیزم، تقوای الهی پیشه کن، صبر کن. عرض کرد: چگونه صبر کنم، کسی که برادرش را کشته اند و پدرش غریب مانده. کتاب ها نقل کرده اند: امام صادق در خانۀ خودشان روضۀ علی اکبر می خواندند، به این صورت: پدر و مادرم فدای سرِ از تن جدای تو، ای شهید بی گناه، پدر و مادرم فدایت که وقتی از اسب افتادی پیامبر خونت را گرفت. پدر و مادرم فدایت که در برابر پدرت حسین به میدان رفتی و او تو را نثار حق کرد و وقت رفتنت
گریه می کرد و دلش می سوخت و تا عصری که زنده بود برای تو گریه کرد و سخنش علی علی بود. بعد از شهادت علی اکبر، نوشته اند: (رَفِعَ الحُسینُ صُوتَهُ بِالبُکاء) صدای امام به گریه بلند شد. (لَم یَسمَعَ إلی ذلِکَ الزَّمان صُوتُهُ بِالبُکاء) جوری که برای علی اکبر گریه کرد، تا آن وقت به آن شکل کسی صدای گریۀ ابی عبدالله را نشنیده بود.
شهادت حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع) - جلسه نهم
 بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از سنگین ترین و سخت ترین مصائب کربلا، شهادت وجود مبارک قمر بنی هاشم(ع) است. شخصیت و عظمت و شهادت او را کتاب شریف ارشاد، بحار، فرصان الإیجا، پیشوای شهیدان، مقتل مقرّم، معال بستین، کبریت احمر بیرجندی، اعیان الشیعه و منتهی الآمال و مقتل ابومخنف و منتخب تریهی نقل کردند. امیرالمؤمنین به برادرشان عقیل که آگاه به انساب عرب بود فرمود: (اُریدُ مِنکَ أن تَختِبَ لی إمرَآةً مِن ذَوِ البُیوتِ وَ الحَسبِ وَ النَّسَبِ وَ الشُّجاعَة) علاقه دارم زنی را برای من خواستگاری کنی، خانواده دار، دارای حسب و نسب و شجاعت، (لِکَی اُسیبَ مِنها وُلدا) فرزندانی از او برای من به عمل بیاید، (یَکونُ شجاعاً أضُدا) که شجاع و قوی باشند، (یَنصُرَ وَلَدیَ الحُسَین) که فرزندم حسین را یاری کنند. (لِیُواصیهِ لِنَفسِهِ فی طَفِّ کَربلا) که عقیل حضرت فاطمۀ کلاویّه ملقب به امّ البنین را برای حضرت خواستگاری کردند. چهار پسر برای امیرالمؤمنین آورد. قمر بنی هاشم، عبدالله، جعفر، عثمان. کتاب هایی که ذکر کردم، بعضی هایشان نوشته اند وقتی قمر بنی هاشم، دیدند اکثر یاران شهید شده اند، به برادرشان فرمودند: (یا بَنی اُمِّی) فرزندان مادرم، (تُقَدِّموا) جلو بیفتید، که من شما را ببینم که برای خدا و پیغمبرشان خیرخواهی کردید. شما که فرزندی ندارید، خیلی جوانید، (تُقَدِّموا بِنَفسی أنتُم) بشتابید جان من فدای شما باد. (فَحاموا دن سَیِّدَکُم حَتِّ تَموتوا دونَه) از آقای خودتان دفاع کنید تا جایی که در پیش روی او شهید شوید. همه با کمال میل رفتند و شهید شدند. دربارۀ مقام عباس نوشته اند: (کانَ فاضِلاً عالِماً عابِداً زاهِداً فَقیهاً تَقیّاً) او فاضل بود، عالم بود، بندۀ واقعی خدا بود، اهل زهد بود، دین شناس بود و پرهیزگار. از القاب او قمر بنی هاشم است، که نوشته اند به خاطر چهرۀ  نورانی او، معنویتی از سه خورشیدی چون امیرالمؤمنین و حسن و حسین داشت، به او می گویند قمر بنی هاشم. باب الحوائج، از القاب اوست، چون هر مشکلی داری به او متوسل می شود، مشکلش آسان می شود، اگر بنا باشد آسان شود. شهید، عبد صالح، سقّا، مستجار، قاعد الجیش، حامی، معصر و ذیقم، از القاب اوست. صدوق در کتاب خصال از زین العابدین(ع) نقل می کند که فرمود: (رَحِمَ الله أمّیَ العَبّاس فَلَقَد آثَرَ وَ عَدلا وَ فَداه أخاهُ بِنَفسِک) خدا عمویم عباس را رحمت کند که ایثار کرد، جنگ نمایانی کرد، خودش را فدای برادرش کرد. (حَتِّ قُطِعَت یَداه) تا دو دستش از بدن جدا شد. (فَعَدَّلَ اللهُ عَزَّ وَ جَل مِنهُما جَناحَین) خدا به جای آن  دو دست جدا، دو پر به عمویم می دهد که در قیامت، (یَتیرُ بِهِما مَعَ المَلائِکةِ فِی الجَنَّة) با فرشتگان در بهشت پرواز می کند. و حضرت فرمود: (إنَّ لِلعَبّاس عِندَ اللهِ مَنزلَةً یَغبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهدا یَومَ القیامَة) مقامی پیش خدا برای عباس هست که همه ی شهدا روز قیامت به آن مقام غبطه می خورند. امام صادق می فرماید: (کانَ عَمُّنا عَبّاس نافِذَ البَصیرَة سَلبَ الإیمان جاهَدَ أخیهِ الحُسین وَ أبلا بَلاءَ الحَسَنا وَ مذا شَهیدا) عمویم عباس بصیرت نافذی داشت، ایمان استوار و قوی داشت، کنار برادرش جهاد کرد، جنگ نیکویی با دشمن کرد و شهید از دنیا رفت. به خاطر این همه عظمت بود که ارشاد مفید صفحه ی هشتاد و هشت می گوید: عصر تاسوعا وقتی عمر سعد دستور حمله داد، حضرت کنار خیمه سر به زانو داشت، خواب بود که زینب کبری صیحه زد و نزد برادر آمد، عرض کرد: حسین جان صدای دشمن را نمی شنوی، نزدیک شدند. امام سر برداشت و گفت: خواهر، الان پیامبر را در خواب دیدم، به من گفت نزد ما می آیی. زینب به صورت خودش زد و ناله کرد. حضرت فرمود: خواهر ساکت باش، ناله نکن. قمر بنی هاشم گفت: برادر لشکر دشمن به سوی شما می آیند. حضرت برخاست و فرمود: (عَبّاس بِنَفسی أنتَ یا أخی) فدای تو شود جان من ای برادر، برو به سوی آن ها، اگر شود آن ها را برگردان تا فردا صبح، چرا که امشب را زنده بمانیم، (لَعَلَّنا نُصَلِّ لِرَبِّنا اللَیلَة وَ نَدعوهُ وَ نَستَغفِرُه) امشب را با نماز برای پروردگارمان و دعا و استغفار به پایان ببریم. (فَهُوَ یَعلَمُ أنّی قَد اُحِبُّ الصَّلوةَ لَه) خدا می داند که من عاشق نماز برای او هستم و عاشق تلاوت کتابش هستم و عاشق دعا و استغفار هستم. منظور از این که امام فرمود: (بِنَفسی أنتَ) من فدای تو شوم عباس، عظمت عباس درک می شود. دایی حضرت قمر بنی هاشم که از حاشیه نشینان بارگاه دشمن بود به خیال این که به خواهرزاده هایش خوش خدمتی کند، امان نامه برایشان گرفت و با پیکی به کربلا فرستاد. قمر بنی هاشم به پیک فرمود: برو به او بگو امان خدا برای ما بهتر است و شمر وقتی پشت خیمه آمد و قمر بنی هاشم و برادرهایش را صدا زد، حضرت جواب نداد، برادرانش هم جواب ندادند. امام حسین فرمود: عباس جان هر چند هم فاسق است، او را بی جواب نگذار. بیرون آمدند گفتند: چه می خواهی؟ گفت: همگی شما در امان هستید و کسی با شما کار ندارد. هر چهار نفر گفتند خدا تو را و امان تو را لعنت کند، آیا ما امان داشته باشیم و پسر رسول خدا امان نداشته باشد؟ بحار جلد چهل و پنج و دیگر کتاب هایی که ذکر کردم، نوشته اند: وقتی غربت و تنهایی برادر را دید، پیش حضرت آمد گفت: (هَلّی مِن رُخصَة) به من اجازه می دهید به میدان بروم؟ (فَبَکی الحُسَین بُکاءً شَدیدا) امام حسین گریه ی سختی کردند. (ثُمَّ قالَ یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی) برادر، تو صاحب پرچم منی، اگر تو بروی شیرازۀ کار از هم می پاشد، جمع ما متفرق می شود، عمارت زندگی ما خراب می شود. (یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب) بعد فرمود: عباسم، (فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء) کمی آب برای این بچه ها بیاور. قمر بنی هاشم آمدند مقابل لشکر، لشکر را موعظه کردند، از عذاب خدا ترساندند. سودی نکرد به مردم. (فَرَجَعَ إلی أخیه) برگشتند به طرف حضرت حسین. (فَسَمَعَ الأطفال یُنادون العَطَش العَطَش) شنیدند این بچه ها دارند فریاد می زنند: العَطَش، العَطَش. سوار یک مرکب شد، نیزه ای به دست گرفت، مشک به دوش برداشت، حمله کرد به دشمن، هشتاد نفر را کشت، تا خودش را به آب رساند. این جا نهایت مواسات را به خرج داد. نهایت جوانمردی را نشان داد. (فَلَمّا أرادَ أن یَشرِبَ غُرفَةً مِنَ الماء) می خواست کفی از آب را بخورد. (ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه) به عطش ابی عبدالله و اهل بیتش توجه کرد، (وَ قال وَ اللهِ لا أشرِبُهُ) به خدا سوگند نمی خورم، (وَ أخِ الحُسین وَ عَیالِهِ وَ أطفالِهِ عَطاشا) برادرم حسین و زن و بچه اش و اطفالش تشنه باشند، (لا کانَ ذلِکَ أبدا) ابداً چنین چیزی ممکن نیست که من لب به آب بزنم. مشک را پر کرد، روی شانه ی راست انداخت، به سوی خیمه حرکت کرد. ولی از هر طرف او را احاطه کردند و از همه طرف به او تیراندازی شروع شد. نوشتند: در حدّی که زره او مانند خارپشت پر از تیر شده بود. زین ابن ورقاع و حکیم ابن تفیر کمین کردند و از پشت یک درخت خرما، دست راستش را قطع کردند. به سرعت شمشیرش را داد به دست چپ، بند مشک را به شانۀ چپ انداخت و فریاد زد: (وَ اللهِ إن قَطَعتُموا یَمینی إنّی اُحامی أبداً عَن دینی، وَ أن إمام الصّادِقِ الیَقینی نَجعِل نَبّیٍ طاهِرِ الأمینی) به همین حال به جنگ ادامه داد تا ناتوان شد. نوفل ازرقی و حکیم ابن تفیر کمین کردند و دست چپش را هم قطع کردند. که فریاد زد: (یا نَفس لاتَخشیَ مِنَ الکُفّاری وَ أبشَری بِرَحمَةِ الجَبّاری) تو داری در راه حسین کشته می شوی، من تو را به رحمت خدا بشارت می دهم، هیچ واهمه نداشته باش. ولی در عین حال شاد بود. خوشحال بود که آب دارد و می تواند به خیمه ها برساند، ناراحت دو دستش نبود. ولی نوشته اند: در این حال تیری به مشک خورد، همۀ آب ها ریخت، در جا تیر دیگری هم به سینۀ او زدند، عمودی از آهن به فرقش زدند که دیگر طاقت سواری نداشت. از بالای اسب روی زمین افتاد. (صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی) اولین باری بود که حضرت را به عنوان برادر خطاب قرار داد. امام به سرعت آمد و او را با دست بریده و فرق شکافته و بدن قطعه قطعه دید، فریاد زد: (ألانَ إن کَسَرَ) برادر کمرم شکست (وَ غَلَّت حیلَتی) چاره ام کم شد. (وَ نَقطَعَ رَجائی) امیدم برید، (وَ شَمُطَ بی عَدوّی) حالا دیگر دشمن مرا زخم زبان می زند، (وَ الکَمَهُ قاتِلی) غصۀ تو تا غروب امشب، اگر این مردم مرا به شهادت نرسانند، مرا می کشد. لشکر با آمدم امام پا به فرار گذاشتند. امام فریاد زد: (أینَ تَفرّون) کجا فرار می کنید؟ (وَ قَد قَتَلتُم أخی) شما که برادر مرا کشتید، (أینَ تَفرّون) کجا فرار می کنید شما که نیروی مرا در هم شکستید؟ چون بدن عباس را قطعه قطعه کرده بودند، نتوانست بدن را حرکت دهد. از آن طرف نوشتند: دیگر سوار بر مرکب نشد، انگار طاقت نداشت، عنان مرکب را به دست گرفت، به سوی خیمه ها حرکت کرد، وقتی زنان و دختران دیدند دارد می آید، از همه زودتر سکینه به جانب ابی عبدالله آمد، عنان اسب پدر را گرفت، گفت: (أبَتا هَلَ لکَ عِلمٌ بِعَمّی العَبّاس) از عمویم عباس خبر داری؟ او به من وعده ی آب داد، عادتش هم خلف وعده نبود، پدر آیا خود او آب خورد؟ امام با شنیدن سخنان سکینه گریه کرد، فرمود: دخترم عباس را کشتند. وقتی زینب خبر قتل برادر را شنید فریاد زد: (وا أخاه، وا عَبّاسا، وا غِلَّتُ ناصِرا، وا ضَیعَتاهُ مِن بَعدِک) وای برادرم، وای عباسم، وای از کمی یار، وای از تلف شدن بعد از تو. در بعضی کتاب ها دارد: کنار بدن وقتی نشست، (أخَذَ الحُسین رَأسَه) سرش را به دامن گرفت. (وَ وَضَعَهُ فی حِجرِه) آن فرق شکافته را روی دامن گذاشت و خون از دو چشم عباس پاک کرد. نفسی مانده بود برای قمر بنی هاشم که همان نفس را هم خرج گریه کرد. امام حسین فرمود: (ما یُبکیک) چرا گریه می کنی؟ برای چه گریه می کنی؟ عرض کرد: (یا أخی یا نورَ عَینی وَ کیفَ لا أبکی) برادرم، نور چشمم، چرا گریه نکنم؟ (وَ مِثلکَ الان جِئتَنی وَ أخَذتَ رَأسی عَنِ التُّراب) تو آمدی الان سر مرا از روی خاک برداشتی، (فَبَعدَ ساعَةٍ مَن یَرفَعُ رَأسَک) اما ساعت دیگر که خودت شهید می شوی، چه کسی سر تو را از روی خاک بر می دارد و چه کسی خاک از صورت مبارک تو پاک می کند. گفت و به شرف شهادت نائل شد.


به میدان رفتن جگر گوشه ی زهرای مرضیه(س) حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) و شهادت ایشان - جلسه دهم
  بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
شدیدترین و کوبنده ترین و سخت ترین مصیبتی که در کربلا حادث شد و گران بود بر همۀ موجودات، بر آسمان ها، بر زمین، بر جنّ و انس، بر فرشتگان، بر انبیا و اولیا، کشته شدن حضرت سیدالشهدا(ع) بود. مصائب حضرت را اهل بیت و امامان چه به صورت زیارت و چه به صورت روایت و دانشمندان به صورت تاریخ کربلا، در کتاب هایی مثل ارشاد، منتخب ترینی، مقتل ابومخنف، لهوف سید ابن طاووس، فرسان الإیجاء، أعیان الشیعة، منتهی الآمال، ضریعة النجاة، نفس المهموم، کامل الزیارات، نقل کرده اند. یک مطلب مهم که باید توجه داشت و بر شیعه لازم است به عنوان یک گنج معنوی از آن بهره مند باشد و در حفظش بکوشد و به نسل های بعدی وصیت کند، گریۀ بر حضرت سیدالشهدا است و گریاندن بر حضرت سیدالشهدا، که همۀ انبیا و امامان و اولیا و به فرمودۀ امام سجاد(ع) همۀ موجودات و آسمان ها و زمین، در این گریه شرکت داشتند و در گریاندن هم شرکت داشتند. امام هشتم می فرماید: نام حسین، مثل چهار آیۀ سجدۀ واجب قرآن است، چنان که هرکس آن آیات را بشنود واجب است سجده کند، همان طور کسی که نام حسین را بشنود، واجب است گریه کند. و بر گویندگان مذهبی و مدیحه سرایان است که در اوقات خاص، غیر از ایام جشن، جشن ائمه، هیچ سخنرانی و منبری را در میان مردم بدون ذکر مصیبت آن حضرت تمام نکنند. و این حقیقتی است که در فتاوای بعضی از فقها آمده، که فتوا داده اند سخنرانی و مداحی مستحب است و اگر کسی در این امر مستحب قرار گرفت ولی ذکر مصیبت حضرت حسین در پایان سخنرانی و مداحی واجب است. این فتوایی است که من خودم دیدم، از جملۀ فقهایی که به این مسئله فتوا دادند، حضرت آیت الله العظمی مرحوم آیت الله گلپایگانی بود. و حتی بعضی از فقهای بزرگ ما مانند مرحوم حائری مازندارنی که صاحب صد جلد تألیف علمی است، فتوا دادند که هر جا حسینیه ساخته می شود، تمام احکامی که در مسجد بار است، بر حسینیه هم بار است. یعنی همان طوری که قرآن می گوید جُنُب نمی تواند وارد مسجد شود، نمی تواند وارد حسینیه شود. وسوسه های روشنفکران و  غرب زدگان را باید به هیچ بگیریم و گفته های آنان را نسبت به گریۀ بر حضرت حسین و اهل بیت باید نشخوارهای شیطانی بدانیم. گول نخورید، هم گریه کنید و هم بگریانید و هم گریه را حفظ کنید، واجب است. معاویة ابن وهب از راویان بسیار معتبر شیعه است، شیخ مفید در امالی از او نقل می کند که امام صادق فرمود: (کُلُّ الجَزَعِ وَ البُکاءِ مَکروه) هر ناله و فریادی و هر جزع و فزعی و گریه ای مکروه است، (سِوَ الجَزَعِ وَ البُکاء عَلی الحُسین) مگر جزع و گریه ی بر حسین. امالی صدوق نقل می کند: امام صادق به ابوعمّاره فرمود: در مصیبت حسین برای من شعر بخوان. ابوعمّاره می گوید: خواندم، حضرت گریه کرد، ادامه دادم باز حضرت گریه کرد، باز هم ادامه دادم حضرت گریه کرد، تا صدای گریه از میان خانه شنیدم. امام فرمود: هر کس شعری در مصیبت او بخواند و پنجاه نفر را بگریاند بهشت برای اوست و اگر سی نفر را بگریاند و اگر بیست نفر را و اگر ده نفر را و حتی اگر یک نفر را بگریاند، بهشت برای اوست و هر کس خودش شعری بخواند و گریه کند، یا خودش را به صورت گریه کن در بیاورد، حضرت فرمود باز بهشت برای اوست. البته باید توجه به این نکته داشت که گریه سبب تام نیست، نماز باید باشد، روزه باید باشد، خمس و زکات باید باشد، حج باید باشد، گریه هم بر حضرت سیدالشهدا از وسایل بسیار مهم رساندن انسان به بهشت است. امام هشتم به پسرش شبیب فرمود: (یابنَ شَبیبٍ کُنتَ باکیاً لِشَئٍ فَبَکِی لِلحُسین ابنِ علی ابن أبی طالِب) اگر بنا باشد به چیزی گریه کنی، برای حسین ابن علی ابن ابی طالب گریه کن. (شَبیبٍ بَکَیتَ عَلَی الحُسین حِتّی تَثیرُ دُموعِکَ عَلی خَدَّیک) اگر برای حسین گریه کنی تا جایی که اشکت روی صورتت بریزد، (غَفَرَ الله لَک کُلَّ ذَنب أذنَبتَهُ صَغیراً کبیراً قَلیلاً کانوا کَثیراً) خدا همۀ گناهانی که مرتکب شدی می آمرزد کوچک یا بزرگ، کم یا زیاد. امام صادق فرمود: (مَن ذِکِرَ الحُسَینِ عِندَک) کسی که حسین را نزد او اسم ببرند، یاد کنند، (فَخَرَجَ مِن عَینَیهِ مِنََ الدُّموع) اشک از دو چشمش جاری شود به اندازه ی پر یک مگس، (کانَ ثَوابُهُ عَلَی الله عَزَّ وَ جَلّ) اجرش بر عهدۀ خداست، (وَ لَم یَرضی لَهُ بِدونِ ا لجَنَّة) خدا چیزی را بدون بهشت برای او رضایت نمی دهد. بحار جلد چهل و چهار صفحۀ دویست و چهل و دو به بعد، بسیار مفصل نقل می کند که خود پروردگار برای آدم و نوح و ابراهیم و اسماعیل و موسی و زکریا و عیسی و پیامبر، بی واسطه و گاهی با واسطه، ذکر مصیبت کرد و آنان گریه کردند. گریۀ بر ابی عبدالله در حقیقت هماهنگی با همۀ انبیا و امامان و اولیاء الهی است. امام صادق(ع) می فرماید: (أنَّ زینَ العابِدین بَکی عَلی أبیه) حضرت زین العابدین برای پدرش گریه کرد، در حالی که روز روزه بود و شب را به نماز شب ایستاده بود. هنگامی که وقت افطار می شد، (جی ءَ لَهُ بِطَعامٍ وَ شَراب) برایش غذا و آب می آوردند، آشامیدنی می آوردند، دائم این جمله را می گفت: (قُتِلَ أبی جائِعاً) پدرم گرسنه کشته شد. (قُتِلَ أبی عَطشاناً) پدرم تشنه شهید شد. و چند بار آب و غذا را عوض می کردند، تا می توانستند میل کنند. و گاهی دارند که، (أخَذَ عِناعاً لِیَشرِب) ظرف آبی را می گرفتند بخورند، (یَبکی حَتِّ یَملَأهُ دَماع) این قدر گریه می کردند که این اشک صورتشان را خراش می داد، زخم می کرد، قطرۀ خون می ریخت توی آن آب و آب را برایشان عوض می کردند. منظور، گریۀ بر حضرت سیدالشهدا مسئلۀ بسیار مهمی است که حفظش واجب است. گریه کردن واجب اخلاقی است، گریاندن واجب اخلاقی است. و امّا کتاب هایی که ذکر کردم، تقریبا مسئلۀ شهادت را به این صورت ذکر کرده اند که من از ابتدای حرکت حضرت تا شهادتشان، قطعه قطعه از آن کتاب ها نقل می کنم. در حال جنگ بودند که فریادی بلند شد که خیمه ها سوخت. به سرعت برگشتند. اهل بیت، زنان، دختران، کودکان، همه دویدند و حلقه وار ابی عبدالله را محاصره کردند. بعضی از بچه ها فریاد العطش زدند و آب خواستند. و وقتی جراحات و زخم های بدن حضرت را دیدند، (صِحنَ) صیحه زدند. (وَ لَطَمنَ وُجوهَهُنَّ) به صورت های خودشان لطمه زدند. امام برگشت به آن ها فرمود: (مَهلاً فَإنَّ البُکاءَ أمامَکُم) آرام باشید، گریه نکنید، گریۀ شما در پیش است. سپس فریاد زدند: (یا زَینَب، یا امَّ کلثوم، یا سَکینَة، یا رُقَیَة، یا فاطِمة، عَلَیکُنَّ مِنِ السَّلام) زینب من، ام کلثوم، دخترم سکینه، رقیه، فاطمه، خداحافظ شما. زینب کبری آمد جلو و گفت: برادر، آمادۀ کشتن شدی؟ فرمود: چگونه آماده نشوم؟ من که دیگر یار و یاور ندارم. زینب گریبان چاک کرد، مو پریشان کرد، با دست به سر و صورت زد. امام حرکت کرد، چند قدم رفت، دید همه دنبالش دارند می آیند. برگشتند همه را برگرداندند. آماده شدند برای این که دیگر حرکت کنند، که سکینه که در آن وقت سیزده سالش بود، جلوی مرکب را گرفت. حضرت پیاده شد، با دختر صحبت کرد. دختر به حضرت عرض کرد: پدر، (رُدَّنا إلی حَرَمِ جَدِّنا) خودتان بیایید ما را به مدینه برگردانید. امام فرمودند: (لَو تُرِکَ القَطات لَنام) اگر مرغ قطات را آزاد می گذاشتند می خوابید، ولی این مردم مرا رها نمی کنند، من دیگر نمی توانم شما را برگردانم، دخترم از من خواسته ای داشتی، برای من امکان نداشت برآورده کنم، حالا من از تو یک خواسته دارم. عرض کرد: پدر چیست؟ فرمود: دخترم، (لا تُهِرهی قَلبی بِدَمعِکَ حَسرَةً مادامَ مِنِ الروح فی جُسمانی) این قدر برابر من اشک نریز، گریۀ تو دل مرا آتش می زند. امام صادق می فرماید: آمدند میدان، حمله کردند، جنگیدند، سی و سه زخم نیزه و سی و چهار زخم شمشیر به بدن حضرت وارد شد. خسته شدند. چرا خسته نشوند؟ تشنه بودند، گرسنه بودند، داغدیده بودند، صدای گریه می شنیدند، روی زین اسب به نیزه تکیه دادند. شیخ مفید در ارشاد می فرماید: ابو الهتوف جعفی تیری به پیشانی ایشان زدند. خب، تیر پیشانی را شکافت. خواستند جلوی خون را بگیرند دیدند امکان ندارد. کمربندشان را باز کردند، دامن پیراهن عربی را بالا زدند که جلوی خون پیشانی را بگیرند، تیر سه شعبۀ مسمومی به سینۀ شان زدند. تیری که وقتی خواهر آمد به گودال قتلگاه و آن وضع رقّت بار را دید، ناله کرد و صدا زد: حسین من، ای کاش این تیر را به قلب خواهرت زده بودند، رگ حیات مرا قطع می کردند و تو را به این حال نمی دیدم. وقتی تیر سه شعبه را به قلب مبارک ایشان زدند، از جلو نتوانستند تیر را بیرون بیاورند، خم شدند از پشت سر تیر را بیرون کشیدند ودیگر دیدند طاقت سواری ندارند، (بِسمِ اللهِوَ بِالله وَ فی سَبیلِ ا لله وَ عَلی مِلَةِ رَسولَ الله) اسب تربیت شده فهمید که راکب دیگر طاقت ادامه ی نشستن را ندارد، به این خاطر آمد میانۀ گودال، دو دستش را جلو کشید، دو پا را کاملا عقب کشید که حضرت به زمین نزدیک باشند. آرام از روی اسب روی زمین قرار گرفت. ابن غولِوِیه نقل می کند از امام صادق(ع): (إنَّ رَسولَ الله کانَ حاضِراً فی کَربَلا مِن یومٍ عاشورا وَ مَعَه عَلی وَ فاطِمَة وَ الحَسَن) پیغمبر، امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن علیهم السلام، حاضر بودند و شاهد این اوضاع بودند. امام افتاده بودند، زینب کبری و بچه ها آمدند به جانب میدان. نشستند کنار ابی عبداله، هنوز حضرت زنده بودند. ناگهان دشمن حمله کرد. (بِصُوت بَینَ کَتفِیها) با تازیانه به زینب کبری و بچه ها زد و با صدای بلند می گفتند: 0تَنَّهَ عَنه) او را رها کن، و إلّا تو را هم به او ملحق می کنیم. زینب کبری برگشت صاحب صدا را دید. دید شمر است. (فَأتَنَقَط أخاها) دست به گردن برادر انداخت، فریاد زد: (لاأتَنَهی عَنه إن ذَبِحتَهُ فَاذبِحنی مَعَه) من او را رها نمی کنم، اگر بنا باشد سر او را از بدن جدا کنید، سر من را هم از بدن جدا کن. با تازیانه شدید به زینب کبری زد و فریاد زد: (وَ الله إن تَقَدَّمتِ إلَیه أضرِبُ عُنُقَک) اگر به جانب او بیشتر از این نزدیک شوی، گردنت را می زنم. حضرت خیلی بی حال بودند، اشاره کردند اهل بیت برگشتند. با آن بی حالب و زخم فراوان همین طور که روی خاک افتاده بودند، (وَرتَقا عَلی صَدرِهِ الشَّریف) شمر روی سینۀ شان نشستند. چشمشان را باز کردند، تا شمر را دیدند گفتند: اللهُ أکبَر، صَدَقَ الله وَ رَسولُهُ، قالَ رَسولُ الله کَأنظُرُ إلی کَلبٍ یَلِقُ فی دَمَ أهلِ بَیتی) پیغمبر فرمود: انگار نگاه می کنم سگی را می بینم که پنجه در خون اهل بیت من برده است. عصبانی شد، بلند شد، ابی عبدالله را برگرداند و سر حضرت را از پشت سر جدا کرد و برای این که همۀ دشمن بدانند امام شهید شده، عمر سعد دستور داد سر حضرت را به نیزه زدند و در میدان لشکر گرداندند. امام باقر می فرماید: جوری جدّم حسین را کشتند که پیغمبر از آن شکل کشتن نهی کرده بودند، (وَ لَقَد قَتَلوهُ قَتلَةً نَهی رَسولُ الله أن یُقتَلُ بِها) که معروف به قتل صبر است. هر موجودی را به یک نوع ضربت می کشند، شتر را نحر می کنند، گوسفند را سر می برند، با یک اسلحه، امّا امام باقر می فرماید: (لَقَد قُتِلَ بِالسَّیف وَ السَّنان وَ بِالحِجارَةِ وَ بِالخَشَبِ وَ بِالعَصا وَ لَقَد اُوتَعَهُ الخِیل بَعدَ ذلک) جدّم ابی عبدالله را با شمشیر، با نیزه، با سنگ، با چوب، با عصا کشتند، و بعد هم اسب بر بدن او تاختند. (بَکاء امیرالمؤمنین عَلَی الحُسین فی عُبورِهِ بِکَربَلا) کتاب ها نوشته اند: (در عبور از کربلا امیرالمؤمنین برای ابی عبدالله گریه کرد. (وَ حَیثُ قَد غُشیَ عَلَیهِ طَویلا) به طوری که طولانی غش کرده بود و نمی توانستند حضرت را به هوش بیاورند. (السَّلامُ علیکَ یا أبا عَبدِالله، السَّلامُ عَلَیکَ وَ رَحمَةُ الله وَ بَرَکاتُه)
 
بازگشت ذوالجناح به خیمه ها - جلسه یازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
کتاب هایی مانند مدینة المعاجز، امالی شیخ صدوق، مناقب ابن شهرآشوب، مقتل ابومخنف، منتخب تریهی، مجموعه ای را دربارۀ برگشت ذوالجناح به خیمه ها نقل کرده اند، که وقتی حضرت سیدالشهداء بعد از این که تیر سه شعبۀ مسموم به قلبشان رسید، و از بالای زین به زمین افتادند، و شهید شدند، اسب شیهه کنان از کنار کشته ها خودش را به بدن امام رساند. با کنار لبش بدن او را بوسه زد، با شامّه اش بدن را بویید، و این حیوان مانند مادر فرزند مرده از دیده اش اشک می ریخت. یال و کاکل خودش را به خون حضرت رنگین کرد و با زین واژگون شده به سوی خیمه ها برگشت. کنار خیمه ها شیهه می کشید، سر به زمین می کوبید. زینب کبری با شنیدن صدای شیهۀ اسب به سکینه فرمود: گویا پدرت برگشته و آب آورده، از او استقبال کن. اما وقتی سکینه بیرون آمد و منظرۀ اسب را دید، فریاد زد: (وا أبَتا، وا حُسینا، وا قَتیلا، وا غُربَتا) در زیارت ناحیه که منسوب به امام عصر است، یا به حضرت عسکری است، آمده: (فَلَمّا نَظَرنَ نِساءً إلی الجَواد مخزیً وَ السَّرجُ إلَیهِ ملویًّ خَرَجنَ مِنَ الخُدود، ناشِراتِ السُّعور عَلی الخُدود لاتِهات وَ بِالوُجُوهِ سافِرات وَ بِالعَیلِ داعیات وَ بَعدَ العِزِّ مُزَّزِلات وَ إلی مَسرَعِ الحُسین مُبادرات) چشم زنان و دختران وقتی به اسب افتاد، با آن حال که دیدن زینش واژگون شده، همه زیر چادر عصمت مو پریشان کردند، لطمه به صورت زدند، و بعد از آن همه عزّتی که داشتند، حالا با کشتن ابی عبدالله اسیر دشمن می شوند، ناله زدند و به این حال به سوی قتله گاه ابی عبدالله دویدند. ارشاد مفید صفحۀ صد و دوازده نوشته: در حال حرکت به میدان بودند که زینب کبری فریاد می زد: (وَیهَکَ یا عُمَر أیُقتَلُ أبوعبدالله وَ أنتَ تَنظُرُ إلَیه) حسین مرا می کشند عمرسعد و تو نگاه می کنی؟ (فَلَم یُجِبها عُمَر بِشَئٍ) او که جوابی نداد. دختر علی رو به لشکر کرد: (وَیهَکُم) وای بر شما، (أما فیکُم مُسلِم، فَلَم یُجِبها أحَدٌ بِشَئٍ) آیا در میان شما یک نفر مسلمان نیست؟ باز هم کسی جواب به او نداد. (وَ نادی شِمر ألفُرسان وَ الرِّجالَ فَقال وَیهَکُم ما تَنتَظِرونَ بِرَجُل سَکَلَتکُم أُمَّهاتِکُم فَحَمَلَ عَلَیهِ مِن کُلِّ جانِب) شمر صدا زد به مردم خودش: مادرانتان به عزایتان گریه کنند، چه می کنید؟ منتظر چه هستید؟ که جلوی چشم زن و بچه از هر طرف باز به گودال قتله گاه حمله کردند و با تیر و نیزه و شمشیر، باز بدن ابی عبدالله را مورد هجوم قرار دادند.

وقایع شام عاشورا و آتش زدن خیمه ها - جلسه دوازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از جمله مصائب سختی که به اهل بیت وارد شد، آتش زدن خیمه ها به وسیلۀ دشمن بود. که این مصیبت سنگین را کتاب هایی مانند مقتل ابومخنف، ارشاد مفید، بحار مجلسی، معال بستین، مُسیر الأحزان ابن نُما و ناسخ نقل کردند. وقتی اهل بیت با دیدن منظرۀ اسب و یقین به کشته شدن امام صدا به گریه و ناله بلند کردند، عمر سعد با عصبانیت فریاد زد: (وَیلَکُم أکُبّوا عَلَیهِم إنَّ الخیام وًضرِموها ناراً وَ أحرِقواها وَ مَن فیها) وای بر شما، خیمه ها را به سر این گریه کنندگان فرو بریزید، آتش در آن ها بیندازید و آن ها را با هرکس در اوست بسوزانید. و شمر فرمان داد آن چه در خیمه هاست غارت کنید. از طرفی دشمن خیمه ها را  غارت کردند، از طرف دیگر آتش به خیمه ها زدند. حمید ابن مسلم به نقل ارشاد مفید می گوید: جمعیتی با شمر به خیمۀ حضرت سجاد در حالی که به شدت مریض بود و روی فرشی افتاده بود، حمله کردند، من هم بودم، فرش را از زیر پای زین العابدین کشیدند. به شمر گفتند این جوان مریض را نمی کشی؟ من گفتم: شگفتا، چه می کنید؟ دست برداشتند، تا عمر سعد رسید، فریاد زد: کاری به کار این جوان نداشته باشید. در هر صورت اهل بیت از میان شعله ها فرار کردند و هر کدام به طرفی رفتند. ولی دشمن دنبال آنان می آمد، با تازیانه و کعب نی به آن داغ دیدگان حمله می کرد، دستبند و گوشواره و خلخالشان را به غارت می برد، حتی گوششان را با کشید گوشواره پاره می کردند. در چنین حال عجیبی ارشاد مفید صفحۀ صد و هشتاد، می گوید: اهل بیت که دیگر همۀ مصائب به آن ها هجوم آورده بود، در حال فرار نزدیک کشته ها آمدند، با دیدن آن بدن ها فریاد برداشتند، لطمه به صورت زدند، راوی می گوید: والله من زینب را فراموش نمی کنم که در آن حال برای ابی عبدالله می گریست و با صدای جان سوز و قلبی سوزان می گفت: (وا مُحمدا، صَلّی عَلَیکَ مَلیکُ السَّماء هذا حُسینٌ بِالعَرا مُرَمَّلٌ بِالدِّماء مُقَطَّعُ الأعضاء وا سَکلاه وَ بَناتُک السَّوایا) ای حبیب خدا که فرشتگان آسمان بر تو درود می فرستند، این حسین توست که در میان بیابان افتاده، به خونش غلتیده، اعضایش قطعه قطعه شده، دخترانت اسیر شدند، نسلت را کشته اند، باد بیابان بر آنان می وزد، (بِأبی مَن أذها أذکَرَهُ فی یَومِ الإثنَینِ نَحبا) پدر و مادرم فدای آن که یاران و سرا پردۀ جلالش را روز دوشنبه، روز ثقیفه به غارت بردند، و خیمه هایش را واژگون کردند. پدر و مادرم فدای آن مسافر غریبی که امید بازگشت برای او نیست. پدر و مادرم فدای بدن چاک شده ای که جای درستی در تن او وجود ندارد و برای معالجه و مرهم کارش از کار گذشته است. پدر و مادرم فدای آن که جان من مخصوصاً، فدای او باد. پدر و مادرم فدای آن که غرق محنت بود تا جان سپرد. پدر و مادرم فدای آن که با لب تشنه شهید شد و محاسن شریفش به خون سرش رنگین شد و از محاسنش خون می چکید. پدر و مادرم فدای آن که جدّش پیامبر خداست. پدر و مادرم فدای آن که نوۀ رسول هدایت ا ست. پدر و مادرم فدای محمد مصطفی و علی مرتضی و خدیجه کبری و فاطمه زهرا سیده نساء. راوی می گوید: والله قسم، دوست و دشمن به این حال گریه کردند، سپس سکینه آمد خودش را روی بدن پدر انداخت، گلوی بریده را به آغوش گرفت و رها نمی کرد. امّا (فَجتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ الأعراب حَتِّ جَرّوحا عَنه) یک عده ای از این اعراب جمع شدند و او را به زور از بدن پدر بزرگوارش جدا کردند.
 
اسارت حضرت زنیب کبری و اهل بیت امام(ع) و بردن ایشان به شهر کوفه - جلسه سیزدهم
 بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
حادثۀ جان سوز اسارت اهل بیت و بردنشان را به کوفه، کتاب هایی مثل ارشاد مفید، بحار علامه مجلسی، لهوف سید ابن طاووس و کامل الزیارات و ناسخ به این گونه نوشته اند: عمر سعد روز یازدهم فرمان داد اهل بیت را بر شترهای بی حجاز یا شترانی که پلاس کهنه یا محمل های شکسته ای بر آنان بود، سوار کردند و زین العابدین را بر شتری نشاندند و پای حضرت را زیر شتر بستند و غل جامعه بر گردن حضرت گذاشتند، به طوری که حضرت می فرمودند: گویی ما اسیران دیلم و خزر بودیم که این گونه با ما معامله کردند. ابن  غولویه از حضرت سجاد نقل می کند: روز کربلا درهای غم و محنت و مصائب به روی ما باز شد. من پدرم را کشته در خاک و خون آغشته دیدم و برادران و پسر عموها و فرزندان پدرم را شهید و مقتول مشاهده کردم. و زنان و خواهرانم را مانند اسیران ترک و روم ملاحظه کردم. این مصائب و حوادث چنان بر من سخت و دشوار و سنگین آمد که سینۀ من تنگی کرد، نزدیک بود جان از بدن من بیرون برود. عمه ام وقتی مرا به این حال دید گفت: (مالی أراک تَجودُ بِنَفسِکَ یا بَقیَّةَ جَدّی وَ أبی وَ إخوَتی) تو را چرا می بینم که با جان خودت بازی می کنی ای یادگار جدّ و پدر و برادرانم؟ به عمه گفتم: (وَ کَیفَ لا أجزَعُ ) چگونه جزع نکنم؟ (وَ قَد أری سَیِّدی وَ إخوَتی وَ عُمومَتی وَ وُلدَةَ أمِّ وَ أهلی مُسرِعینَ بِدِماعِهِم، مُرَمَّلینَ بِالعِراعِ مُسلِبینَ) چرا جزع نکنم؟ دارم می بینم آقای من، برادران من، عموهای من، فرزندان عموهای من و اهل من به خونشان غلتیدند، روی زمین افتادند، بدنشان در بیابان قرار دارد، احدی به آنان رحم نمی کند، و به این بدن ها نزدیک نمی شود. عمه مرا دلداری داد و از آباد شدن آیندۀ کربلا خبر داد. سپس اهل بیت را با وضعی رقّت بار از کنار شهدا به سوی کوفه بردند. و با آن حال پریشان از میان ازدحام جمیعت، سر کوچه و بازار قرار دادند و سرهای بریده را بالای نیزه به معرض تماشا گذاشتند و زن و مرد به تماشای آن سرهای بریده و اسیران آمدند. لهوف سید صفحۀ صد و نود نوشته: زنی از اهل کوفه از بالای بام فریاد زد: (مِن أیِّ الاُساری أنتُنَّ) شما از چه اسیرانی هستید؟ اهل بیت جواب دادند: (نَحنُ اُساری آلِ مُحَمَّدٍ) ما اسیران آل محمد هستیم. از بام به زمین آمد، مقنعه و پارچه به آنان داد تا صورت های ملکوتی و الهی خود و دختران و اطفال را بپوشانند. علامۀ مجلسی در جلد چهل و پنج بحار صفحۀ صد و چهار می نویسند: مسلم جسّاس می گوید: من در و دیوار دارالإماره را گچ می کردم که شنیدم از اطراف کوفه صدای ناله و فریاد می آید. به کاگری که پیش من بود گفتم چه خبر است که کوفه دارد فریاد می کند؟ گفت: الان سر خارجی ای را که بر یزید خروج کرده می آورند. گفتم: خارجی کیست؟ گفت حسین ابن علی. او را کردم، از دارالإماره بیرون آمدم، لطمه به صورت زدم، به طوری که ترسیدم چشمم کور شود، دستم را از گچ شستم و داخل شهر آمدم، مردم را منتظر دیدن اسیران دیدم. ناگهان دیدم چهل محمل شکسته و نیمه کاره را بر چهل شتر حمل می کنند که در آن ها حرم و زنان و اولاد فاطمه بودند. ناگهان علی ابن حسین را دیدم بر شتری برهنه که از رگهای گردنش خون جاری بود. اهل کوفه خرما و نان و گردو به بچه ها می دادند، ولی امّ کلثوم فریاد می زد: (یا أهلَ الکوفَه، إنَّ الصَّدَقَةَ عَلَینا حَرام) ای اهل کوفه صدقه بر ما حرام است. آن ها را از دست کودکان می گرفت، به زمین می ریخت. مردم با دیدن آن منظره ها گریه می کردند. زید ابن ارغن می گوید: من از دو لب مبارک سر بریدۀ ابی عبدالله صدای قرآن شنیدم که می گفت: (أن حَسِبتَ أنَّ أصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیم کانوا مِن آیاتِنا عَجَبا) گفتم: داستان تو عجیب تر از اصحاب کهف است. مسلم جسّاس می گوید: امّ کلثوم وقتی صدای گریۀ مرد و زن را شنید، سر از محمل بیرون کرد و گفت: ای اهل کوفه ساکت، مردان شما مردان ما را می کشند، زنانتان بر ما گریه می کنند، داور بین ما و شما روز قیامت خداست. که ناگهان سرهای بریدۀ بالای نیزه را آوردند و پیشاپیش همۀ آن ها سر ابی عبدالله بود، سری چون زهره و ماه نورانی، شبیه ترین مردم به پیامبر، با محاسنی خون آلود که نیزه دار آن را به راست و چپ حرکت می داد. زینب متوجه سر بریدۀ برادر بالای نیزه شد. (فَالنَّتَحَت جَبینُها بِمُقَدَّمِ المَحمل حَتّی رَأینَ الدَّم یَخرُجُ مِن تَحتِ غِنائِها وَ اُومِعَت إلَیهِ بِحِرقَةٍ وَ جَعَلَ التَّقول) سر به چوبۀ محمل زد، دیدم که خون از پیشانی زنیب روی زمین ریخت، با دلی سوزان به سر بریده اشاره کرد و با چشم گریان فریاد زد: (یا حِلالاً لَم قالَهُ خَسبُهُ فَعَبَدا غُروبا) ای ماهی که چون کامل و بدر شد ناگهان خسوف او را ربود و غروب کرد. (ما تَوَهَّمتُ یا شَبیقَ فُؤادی کانَ هذا مُقَدَّراً مَکتوبا) پارۀ دلم گمان نمی کردم سرنوشت ما این باشد، ولی مقدر و مکتوب چنین بود. (یا أخی فاطِمة الضَّغیرَةَ کَلِّمها فَقَد کادَ قَلبُها یَذوبا) برادرم، با دختر کوچکت فاطمه سخن بگو، نزدیک است دلش از غصه و ناراحتی و فراق تو آب شود.

در مجلس ابن زیاد(لعنة الله علیه) چه گذشت؟ - جلسه چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
کتاب هایی چون ارشاد صفحۀ صد و چهارده، لهوف سید ابن طاووس صفحه دویست، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ  صد و پانزده، منتخب طبری جلد شش و ناسخ نقل کرده اند: ابن زیاد در کوفه بعد از ورود اهل بیت مجلسی را در دارالإماره به عنوان جشن پیروزی برپا کرد. ورود مردم را آزاد گذاشت و فرمان داد سر بریدۀ حضرت سیدالشهدا را آوردند و پیش روی او گذاشتند و زنان و کودکان اهل بیت را فرمان داد وارد آن مجلس کنند. زینب کبری در حالی که کهنه ترین لباس خود را پوشیده بود، ناشناس وارد شد و در ناحیه ای نشست، کنیزان دورش را گرفتند. ابن زیاد گفت: این شخص کیست که در کناری نشسته و زنان همراه او هستند؟ کسی جواب نداد، تا سه بار، بار سوم یکی از کنیزان گفت: (هذِهِ زینب بِنتُ فاطِمة بِنتُ رَسولِ الله) این خانم زینب دختر فاطمه دختر پیغمبر خداست. ابن زیاد با بی حیایی گفت: (الحَمدُ للهِ الذی فَضَحَکُم وَ أکذَبَ ) خدا را شکر می کنم که شما را رسوا کرد و سخنانتان را دروغ درآورد. زینب جواب داد: (إنَّما یَفتَضِحُ الفاسِد وَ یَکذِبُ الفاجِر وَ هُوَ غِیرُنا) فاسق رسوا می شود، فاجر دروغ می گوید و آن غیر ماست. ابن زیاد گفت: (کَیفَ رَأیتَ الله بِأخیکِ وَ أهلِ بَیتِک) کار خدا را نسبت به برادرت و اهل بیتت چگونه دیدی؟ زینب کبری فرمود: (ما رَأیتُ إلّا جَمیلا) ندیدم مگر زیبا و نیکو. (فَنظُر لِمَن الفَلَج یومَئِذٍ سَکَلَتکَ اُمُّک یَابنَ مَرجانَة) دقت کن ببین پیروزی امروز با کیست مادر به عزای تو گریه کند ای پسر مرجانه. ابن زیاد خشمگین شد، (وَ کَأنَّهُ هَمَّ بِها) گویا قصد قتل زینب کبری را کرد. (فَقالَ لَهُ عَمرِ ابنِ حُرِیث إنَّها إمرَأةٌ وَ المِرأةُ لاتُأخَذُ بِشئٍ مِن مَنطِقِها) عمر ابن حریث صدا زد: پسر زیاد، او زن داغ دیده ای است و زن را به خاطر گفتارش مؤاخذه نمی کنند. ابن زیاد سپس به سر بریده نگاه کرد، در حالی که تبسم به لب داشت و در دستش چوبی بود که به لب و دندان سر بریده حمله کرد. زید ابن ارغم که از صحابی های رسول و پیرمردی بود، کنار ابن زیاد بود. صدا زد: چوبت را از این لب و دندان بردار. (فَوَ الله الذی لا إله إلّا هو) به خدایی که خدایی غیر او نیست، من خودم شاهد بودم دو لب پیامبر بر این دو لب قرار داشت و بی حساب آن را می بوسید. گریه کنان بلند شد که بیرون برود، ابن زیاد گفت: اگر پیر و خرفت نبودی گردنت را می زدم. زید گفت: پسر زیاد من پیامبر را دیدم که حسن را به دامن راست، حسین را به دامن چپ نشانده بود و دست به سر هر دو داشت و می گفت خدایا هر دو و صالح المؤمنین را به تو سپردم. پسر زیاد بنگر با ودیعه ی رسول خدا چه می کنی. آن گاه ابن زیاد رو به حضرت سجاد کرد و پرسید این جوان کیست؟ گفتند علی ابن الحسین. گفت مگر خدا او را نکشت؟ حضرت فرمود: (الله یَتَوَفَ الأنفُس حینَ موتِها) ابن زیاد گفت: جرئت و جسارت بر جواب من داری؟ فرمان داد او را بیرون ببرید و گردن بزنید. زینب کبری وقتی این فرمان را شنید، فرمود: پسر زیاد خون هایی که از ما ریختی برای تو بس است، دیگر کسی برای ما نمانده، اگر می خواهی او را بکشی باید مرا هم با او بکشی. و در روایت آمده: زینب کبری زین العابدین را در آغوش گرفت و گفت: (وَ الله لا اُفارِقُهُ فَإن قَتَلتُهُ فَقتُلنی) به خدا قسم از او جدا نمی شوم، اگر می خواهی او را بکشی مرا هم بکش. ابن زیاد گفت: شگفتا از رَحِم، سپس دست از قتل حضرت برداشت.


در دیر راهب نصرانی بین مسیر کوفه وشام - جلسه پانزدهم
 بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
حادثۀ عظیم ورود به شام را ارشاد، لهوف، مناقب ابن شهرآشوب صفحۀ دویست و ده، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ صد و بیست و هفت، منتهی الآمال، طبری جلد شش، مسیر الأحزان ابن نما، نوشته اند، که خلاصه ای از آن حوادث که در این کتاب های معتبر آمده، چنین است: اهل بیت را از کوفه از مسیری به سوی شام حرکت دادند که اکثر شهرهای مسیر، غیر مسلمان در آن ها زندگی می کرد و به دستور حکومت هر شهری، شهر را قبل از ورود اهل بیت آذین می بستند، زینت می کردند و مردم را تشویق به تماشای اسرا و بچه ها را به بازیگری می کردند. از حادثه هایی که بین راه کوفه تا شام اتفاق افتاد، حادثۀ عجیب دیر راهب است که کتاب خرائج رواندی و مقتل ابومخنف و منتخب تریهی و روضة الأحباب و محدثین اهل سنت نقل کرده اند که شبی که کنار دیر راهب رسیدند و لشکر پیاده شدند، سر مطهر را در صندوقی گذاشتند، کنار آن صندوق به شراب خواری و غذا خوردن نشستند، اما شنیدند هاتفی ندا داد: (أتَرجوا اُمَّةٌ قَتَلَت حُسِینا شَفاعَةَ أحمَدَ یَوم الحِسابی وَ قَد غًضِبُ الإله وَ خالَفوهُ وَ لَم یَخشَهُ فی یَومِ مَأبی عَلی لَعنَ الإله بَنی زیادٍ وَ أسکَنَهُم جَهَنَّمَ فِی العَذابی) آیا امتی که حسین را کشتند، شفاعت پیغمبر را در روز قیامت امید دارند، خدا بر آن ها خشم گرفت، اینان با خدا مخالفت کردند و از قیامت نترسیدند، لعنت خدا بر بنی زیاد و آن ها را در دوزخ و در عذاب، خدا جای دهد. خیلی شب بر آن جماعت ناگوار آمد، با ترس و لرز خوابیدند. نیمه شب راهب انگار که صدای رعدی بیاید بانگی به گوشش رسید. دقت کرد دید صدای تسبیح و تقدیس خداست. بلند شد و سر از صومعه بیرون کرد، صندوقی را کنار دیوار دید که نور عظیمی از او ساطع بود. چنان نور صعود می کند که چنگ به دامن آسمان می زند و دید انگار فرشتگان دسته دسته می آیند رو به روی آن صندوق و می گویند: (السَّلامُ عَلیکَ یَابن رسولِ الله، السَّلام علیکَ یا أبا عبدِالله، صَلَواتُ الله وَ سَلامُهُ عَلیک) راهب خیلی ترسید، شگفت زده شد، صبر کرد تا فجر صادق طلوع کند، از صومعه بیرون آمد، فریاد زد: رئیس لشکر کیست؟ گفتند: خولی. پیش خولی آمد و گفت: در این صندوق چیست؟ گفت: سر مردی که بر حکومت یزید خروج کرده و ابن زیاد در اراضی عراق او را کشته. گفت: اسمش؟ گفت: حسین ابن  علی ابن أبی طالب. گفت: مادرش؟ خولی گفت: فاطمۀ زهرا دختر محمد مصطفی(ص). راهب گفت: مرگ بر شما باد از این کاری که کردید. همانا گذشتگان دانشمند مسیحی ما راست گفتند که: (إنَّهُ إذا قُتِلَ هذَا الرَّجُل تَمتُرُ السَّماءَ دَماً أبیتا) زمانی که این انسان والا کشته می شود، آسمان خون تازه می بارد. و باریدن خون تازه از آسمان جز در کشتن یک پیغمبر یا وصی پیغمبر صورت نمی گیرد، اگر می شود ساعتی این سر را به من بده. خولی گفت: ما از این صندوق سر را بیرون نمی آوریم تا به یزید برسانیم، جایزه بگیریم. راهب گفت: چه جایزه ای؟ خولی گفت: کسیه ای با ده هزار درهم که در او باشد. گفت: من چنین پولی را به شما می دهم سر را به من بدهید. خولی گفت: الان حاضر کن. راهب پول را آورد، سر بریده را برد در صومعه، با مشک و کافور شست و کنار خودش گذاشت و ناله زد و گفت: (وَ الله یَعُزُّ عَلَیَّ یا أبا عَبدِالله أن لا اُوصیکَ بِنَفسی) به خدا قسم بر من سنگین است ای حسین عزیز که من با تو نبودم در کربلا که جانم را فدای تو کنم. (وَ لکِن یا أبا عَبدِالله إذا لَقیتَ جَدَّکَ مُحَمَّدٍ المٌصطَفی) هنگامی که جدت محمد مصطفی(ص) را دیدار کردی، (فَشهَدلی) پیشش شهادت بده که من الان کنار سر بریدۀ تو می گویم: (أشهَدُ أن لا إله إلّا الله وَحدَهُ لا شَریکَ لَه وَ أشهَدُ أنَّ مُحمداً رسولُ الله وَ أشهدُ أنَّ علیًّ ولیِّ الله أسلَمتُ عَلی یَدِک) من به دست تو مسلمان شدم و من  غلام تو هستم. در کتاب بَحر اللَعالی شافیه است که سر بریده با راهب سخن گفت و شفاعت او را در قیامت بر عهده گرفت و وعدۀ نجات او را در قیامت به او داد.

ورود کاروان اسرا به شهر شام - جلسه شانزدهم
 بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
در رابطه با ورود اهل بیت به شام، عالم زاهد فقیه موثق سید ابن طاووس در لهوف و مجلسی در جلد چهل و پنج بحار نوشته اند: وقتی مزدوران یزید اهل بیت را نزدیک شام آوردند، امّ کلثوم شمر را خواست. فرمود: مطلبی با تو دارم. گفت: چیست؟ فرمود: این جا شهر دمشق است، ما را از دروازه ای وارد کنید که مردمان کمتری در رفت و آمد باشند و کمتر به تماشای ما برخیزند و سرهای بریدۀ شهیدان ما را جلوتر از ما حرکت بدهید که مردم با تماشای آن سرهای نورانی به تماشای ما نپردازند. ولی شمر برخلاف خواستۀ دختر امیرالمؤمنین، فرمان داد اهل بیت را از دروازۀ ساعات که پرجمعیت ترین جمعیت را همیشه در کنار خودش داشت، عبور دهند و سرهای بریده را لا به لای کجاوه ها ببرند. اهل بیت را به این صورت حرکت دادند، تا در میان شهر کنار مسجد جامع که محل بازداشت اسرا بود، قرار بدهند. پیرمردی از اهالی شام وقتی اسیران را دید، فکر می کردند همه کافرند، جلو آمد و گفت: (الحَمدُ لله الذی قَتَلَکُم) خدا را شکر می کنم که شما را کشت، (وَ قَطَعَ قَرناً فِتنَة) و شاخ فتنه را با نابود کردن شما برید. وقتی ساکت شد زین العابدین رو کرد به او فرمود: (هَل قَرَأتَ القرآن؟) خیلی تعجب کرد پیرمرد اسم قرآن را برای چه این پیرمرد می برد؟ چرا به من می گوید آیا قرآن خوانده ای؟ عرض کرد: بله خوانده ام. فرمود: این آیه را خوانده ای؟ (وَاعلَم إنَّما غَنِمتُم مِن شَئ) آیا این آیه را خوانده ای؟ (وَ آیاتِ ذَالقُربی حَقَّه) آیا این آیه را خوانده ای؟ (قُل لا أسئَلُکُم عَلَیهِ أجراً إلّا المَودَّةَ فی القُربی) آیا این آیه را خوانده ای؟ (إنَّما یُریدُ الله لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ أهلَ البَیت وَ یُطَهِّرَکُم تَطهیرا) پیرمرد این آیات در حق ما نازل شده است، ذوی القربی ما هستیم، اهل بیت ما هستیم که خدا ما را از هر آلایشی پاک کرده. پیرمرد به شدت ناراحت شد و دست به سوی خدا برداشت و گفت: (اللهمَّ إنّی أتوبُ إلَیک) خدایا توبه می کنم. (اللهمَّ إنّی أبرَءُ إلَیکَ مِن عَدُّوِ آلِ مُحمَّد وَ مِن قَتَلَتَ أهلِ بیتِ مُحمَّد) خدایا از دشمنان اهل بیت و کشندگان بیزاری می جویم. آن وقت گفت: یابن رسول الله آیا توبۀ من قبول است؟ حضرت فرمود: (إن تُبتَ تابَ اللهُ عَلَیکَ وَ أنتَ مَعَنا) اگر توبه کنی حتماً قبول است و با ما خواهی بود. وقتی این خبر به یزید رسید، فرمان داد سریع پیرمرد را بکشند. سهل ساعدی که از صحابی پیغمبر است، می گوید: من به خاطر کاری به بیت المقدس سفر کرد، از آن جا به شام آمدم، دیدم شهر را آذین بسته اند، به در و دیوار پارچه های رنگی آویخته اند، زنان خواننده به خوانندگی و نوازندگی مشغولند، خیلی تعجب کردم، این شادی و خوشحالی برای چیست؟ به مردی از اهل شام گفتم: امروز روز عید است که من از چنین روزی خبر ندارم؟ پیرمرد گفت: مگر مرد جاهلی هستی یا از راه خیلی دور به این جا آمده ای؟ گفتم: نه به خدا سوگند، من سهل ساعدی از صحابی پیامبرم. گفت: (یا سَهل ماأعجَبَک) تعجب نمی کنی؟ (السَّماءُ لاتَمتَرُ دَماً وَ الأرض لا تَنخَسِّفَ بِأهلِها) که آسمان خون نمی بارد و زمین اهلش را فرو نمی برد؟ گفتم: برای چه؟ گفت: امروز سر بریدۀ حسین را از عراق به درگاه یزید می برند. گفتم: شگفتا سر بریدۀ ابی عبدالله را نزد یزید می برند و مردم شادی می کنند؟ گفتم؟ از کدام دروازه؟ گفت: دروازۀ ساعات. آمدم  کنار دروازۀ ساعات، دیدم سر شهدا را به نیزه حمل می کنند، سر ابی عبدالله را که شبیه ترین مردم به پیامبر است، به بالای دسته ی پرچمی نصب کرده اند، از پشت آن پرچم دختری را دیدم بر شتری بی جهاز سوار است، جلو رفتم گفتم: دختر کیستی؟ فرمود: من سکینه دختر حسینم. گفتم: من سهل ساعدی از صحابه ی جدّت هستم، اگر فرمانی داری ببرم. فرمود: بگو این سر بریده را دورتر از ما حمل کنند تا مردم به تماشای آن بپردازند و کمتر حرم رسول خدا را نظر کنند. رفتم به کسی که سر نزد او بود گفتم: این چهل دینار زر سرخ را از من بگیر و این سر بریده را از اهل بیت فاصله بده. مِنهالِ ابن عَمر می گوید: یک روز در شهر شام خدمت حضرت سجاد رسیدم، گفتم: یابن رسول الله چگونه روزگارتان را می گذرانید؟ فرمود: مانند بنی اسرائیل در میان فرعونیان که پسرانشان را کشتند و زنانشان را زنده نگه داشتند. ما فرزندان پیامبر خدا، همه گرفتار و شهید و پراکنده شدیم، (فَإنّا لله وَ أنّا ألَیهِ راجِعون).

در خرابه ی شام چه گذشت؟ چگونگی شهادت سه سالۀ حضرت سیدالشهدا، حضرت رقیه(س) - جلسه هفدهم
  بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از مصائب سختی که در شهر شام به اهل بیت رسید و در کتاب های مقاتل ذکر شده، خرابه نشینی اهل بیت و از دنیا رفتن دختر سه سالۀ حضرت سیدالشهداست. امام صادق(ع) می فرمایند: اهل بیت را در خانه مخروبه ای نزدیک مسجد جامع دمشق با فاصلۀ کمی از محل حکومت یزید جا دادند. و چون آن خانه قابل سکونت نبود، در نوشته جات از آن تعبیر به خرابه شده. وقتی اهل بیت را با آن عظمت و کرامت و شخصیتی که داشتند، در آن محل مخروبه جا دادند، به هم گفتند: (إنَّما جُعِلنا فی هذا البیت لِیَقَعَ عَلَینا فَیَقتُلُهُم) قطعاً ما را آورده اند در این خانۀ خرابه که سقف هایش بریزد روی ما و ما را بکشند و نابود کند. شیخ صدوق در کتاب امالی، سید ابن طاووس در لهوف نوشته اند، خانۀ خرابه ای که در آن اهل بیت را جا داده بودند، اهل بیت از گرمای روز و سرمای شب، در آن جا در امان نبودند، تا جایی که س از مدتی صورت دختران و زنان و کودکان پوست انداخت. امام چهارم می فرماید: اهل بیت در آن خانه ی خراب روزها را گرسنه به سر می بردند، شب ها را به عبادت و گریۀ بر ابی عبدالله به صبح می رساندند و شهادت و کشته شدن ابی عبدالله و یاران و اهل بیتش را تا جایی که ممکن بود، از اطفال و کودکان پنهان می کردند. ولی یکی از آن ها که دختری سه ساله بود و نامش را کتاب های مهمی چون لهوف سید ابن طاووس صفحۀ صد و چهل و یک، معال بستین جلد دو صفحۀ صد و شصت و یک، منتخب تریهی ودعوة الحسنیۀ آیت الله آقا شیخ محمد باقر بهاری و ریاحین الشریعۀ محلاتی جلد سه صفحۀ  سیصد و نه و منتخب التواریخ ملا هاشم خراسانی صفحۀ دویست و نود و هشت، رقیه، ذکر کرده اند و این مجموعه نوشته اند: این دختر به شدت عاشق حضرت حسین بود. امام هم به شدت به او علاقه داشت. شب و روز در آن خانۀ خرابی که اهل بیت را جا داده بودند، گریه می کرد، بهانۀ پدر را می گرفت. هر چه به او می گفتند پدر به سفر رفته و منظورشان سفر آخرت بود، آرام نمی شد. تا یک شب خواب پدر را دید. وقتی بیدار شد خیلی بی تابی کرد. هر چه خواستند او را ساکت کنند، نشد. بلکه بی تابی اش بیشتر شد. زنان و دختران دیگر اختیار از دستشان رفت، از گریه و حال او به گریه افتادند. منتخب تریهی می گوید: زنان و دیگر دختران با گریۀ او لطمه به صورت می زدند، خاک خرابه را به سر می ریختند و مو پریشان می کردند و این همه ضجه و ناله یزید را از خواب بیدار کرد. پرسید: چه خبر است؟ خواب دختر را گفتند. گفت: سر پدر را برایش ببرید، بچه است، متوجه نمی شود، دیدن چهر ه پدر آرامَش می کند. سر را در طبقی که روپوشی رویش انداخته بودند آوردند پیش بچه گذاشتند. گفت: من طعام نمی خواستم، من پدر می خواستم. گفتند: پدر آمده است. وقتی روپوش را برداشت، سر بریده را دید، با آن دستان کوچک سر را برداشت و به سینه گرفت. مرتب می گفت: پدر، چه کسی محاسنت را به خون سرت خضاب کرده است؟ چه کسی رگ هایت را برید؟ چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرد؟ پدر چه کسی به فریاد یتیمان برسد؟ چه کسی از این زنان غصه دار پرستاری کند؟ چه کسی از این زنان شهید داده و اسیر دلجویی کند؟ چه کسی به فریاد این چشم های گریان برسد؟ پدر، کدام دست موهای پریشان این بچه ها را نوازش کند؟ پدر، بعد از تو تکیه گاه ما کیست؟ وای بر حال زار ما، وای بر غربت ما، پدر، ای کاش برایت بمیرم. پدر، ای کاش پیش از این کور شده بودم و این منظره را نمی دیدم. و بعد لب بر لب پدر گذاشت، چنان گریه کرد که  غش کرد، ولی وقتی او را حرکت دادند دیدند از دنیا رفته است.
 

در دربار یزید(لعنة الله علیه) چه گذشت؟ خواب حضرت سکینه - جلسه هیجدهم
 بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از واقعه های عجیبی که در شام اتفاق افتاده و کتاب منتخب تریهی و بحار مجلسی جلد چهل و پنج صفحۀ صد و چهل و مسیر الأحزان ابن نما و لهوف نوشتۀ سید ابن طاووس صفحۀ دویست و بیست و عوالم، نقل کرده اند، خواب حضرت سکینه است، که در بارگاه یزید به یزید فرمود: یزید، خوابی را دیدم، اگر گوش دهی بگویم. یزید حاضر شد بشنود. فرمود: دیشب پس از نماز و دعا و مناجات و گریۀ زیاد خسته شدم، خوابم برد. خواب دیدم درهای عالم بالا باز شد، خود را در نوری که از آسمان تا زمین می درخشید، دیدم. ناگهان خود را در باغی یافتم، خادمی از خادمان بهشت را دیدم. در آن باغ قصری را مشاهده کردم که با پنج نفر وارد آن قصر شدم. به خادم گفت: این قصر کیست؟ خادم گفت: پدرت حسین، در برابر  شکیبایی و صبری که داشت. گفتم: این پنج بزرگ چه کسانی هستند؟ گفت: اول آدم ابو البشر، دوم نوح، سوم ابراهیم خلیل، چهارم موسی، گفتم پنجمی که دست به محاسن دارد و اندوه و حزن و سراسر وجودش را گرفته و به این شدت دارد اشک می بارد، سکینه جان او را نمی شناسی؟ گفتم: نه، گفت: جدّت رسول خداست، به دیدن حسین می رود. به سرعت به طرف جدّم رفتم، گفتم (یا جدّاه قُتِلتَ وَ الله رِجالِنا وَ سُفِکت وَ الله دِماءُنا وَ هُتِکَت حَریمُنا وَ حُمِلنا عَلی الأقطاب مِن غَیرِ قِطاعٍ وَ نُصابُ إلی یَزید) جدّ بزرگوار، به خدا قسم مردان ما را کشتند، به خدا خون ما را ریختند، به خدا قسم به ما بی حرمتی کردند و ما را بر شتران برهنه سوار کردند و به جانب یزید بردند. یزید، پیغمبر مرا در آغوش گرفت، رو به آدم و نوح و ابراهیم و موسی کرد و گفت: (أما تَرَونَ إلیما صَنِعتَ اُمَّتی بِوَلَدی مِن بَعدی) می بینید امت من با جگرگوشۀ من بعد از من چه کردند؟ که خادم گفت: سکیه جان ساکت باش، پیامبر جدّ تو سخت غمناک و محزون و گریان کردی. دستم را گرفت درون قصر برد. پنج زن را دیدم که خدا نهادشان را نیکو داشته و سرشتشان را با نور انباشته بود. بین آن ها زنی ممتاز و ویژه دیدم که موی سرش را پریشان کرده بود، لباس سیاه پوشیده بود، پیراهنی خون آلود به دست داشت، وقتی از جا بلند می شد همه بلند می شدند، وقتی می نشست همه می نشستند. گفتم: این زنان چه کسانی هستند؟ خادم گفت: حوّا، مریم، خدیجه، هاجر، ساره، و زنی که پیراهن خون آلود به دستش است، سیدۀ زنان فاطمۀ زهراست. یزید، رفتم پیش مادرم زهرا و گفتم: (یا جَدَّتا، قُتِلَ َ اللهُ أبی وَ اُتِمتُ عَلی صِغَراٍ سِنّی) به خدا قسم پدرم را کشتند و من را در این سن کم یتیم کردند. فاطمه مرا در آغوش گرفت، سخت گریه کرد. آن پنج زن هم گریه کردند و گفتند: خدا میان تو و یزید داوری می کند. سپس رو به من کرد فاطمه زهرا و گفت: (کُفّی سوتَک یا سَکینه) دخترم جلوی گریه ات را بگیر، بندهای دل من را پاره کردی، (فَقَد قَطَعتٍ  قَلبی هذا قَمیسُ أبیکَ الحُسِین) این پیراهن پدرت حسین است، (لا یُفارِقُنی حَتّی ألقَی الله) از خودم جدا نمی کنم تا با این پیراهن خون آلود خدا را ملاقات کنم.
 
بازگشت اهل بیت(ع) به کربلای معلی در روز اربعین - جلسه نوزدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از جمله واقعه های رقّت بار و دل سوزی که کتاب هایی چون لهوف صفحۀ دویست و بیست و چهار و ارشاد مفید صفحۀ صد و بسیت و دو و بحار جلد چهل و پنج صفحۀ صد و چهل و چهار، ذکر کرده اند، برگشت اهل بیت از شام به کربلا و از کربلا به مدینه است. نوشته اند هنگامی که اهل بیت را می خواستند برگردانند، یزید به حضرت سجاد گفت: آن چه می خواهی از من بخواه که سه حاجت تو را حتماً برآورده می کنم. امام فرمودند: سر بریدۀ پدرم را به من واگذار زیارت کنم. دوم: آن چه از ما غارت کرده اند، بگو به ما برگردانند. سوم: اگر قصد کشتن مرا داری امینی را کفیل بردن اهل بیت کن که همه را به صورت آرام و خوش به مدینه برگردانند. یزید گفت: دیدن سر پدر برایت میسر نخواهد بود. دوم: من از کشتن تو گذشته ام، خودت اهل بیت را به مدینه می بری. سوم: چند برابر قیمت اشیاء غارت شده را به شما می دهم. حضرت فرمود: ما از مال دنیا از تو چیزی نمی خواهیم، اگر اموال غارت شده را می خواهیم، چون در میان آن ها بافته های دست مادرم زهرا و مقنعه و گردنبند و پیراهن او در آن اشیاء است. یزید دستور داد همه را برگرداندند. سپس به زین العابدین گفت: اگر موافق هستی شام بمانید. گفت: نه ما دوست داریم برای حسین سوگواری کنیم و برگردیم. خانه ای به اهل بیت دادند، هیچ زن هاشمی و قریشی و مردی از این طایفه در شام نبود، مگر این که سیاه پوش شد و به مجلسی که اهل بیت در شام برای عزاداری تشکیل داده بودند آمد. هفت شبانه روز آن مجلس عزا در شام برپا بود و شب و روز گریه و ناله. روز هشتم یزید اهل بیت را خواست و گفت: اگر نظری برای ماندن دارید، بمانید یا برای رفتن، چه نظری دارید؟ گفتند: به مدینه که هجرت گاه جدّمان است برمی گردیم. یزید نهمان ابن بشیر را که مردی آرام و از صحابی پیغمبر بود خواست و به او سفارش کرد اهل بیت را به صورتی که دلخواه خودشان است و آزار نبینند به مدینه برگردانید. در کتاب لهوف سید ابن طاووس و منتخب تریهی و عوالم و اربعین قاضی آمده، خود من هم در کتاب های دیگر تحقیق کردم، به این نتیجه رسیدم: وقتی اهل بیت از شام برگشتند، و به دو راهی عراق و مدینه نزدیک شدند، به نُهمان ابن بشیر گفتند: ما را از راه کربلا ببر. نهمان ابن بشیر قبول کرد. چون عراق با شام هم مرز بود و این قابل قبول است که اربعین اول برگشته باشند. وقتی به کربلا رسیدند، هم زمان شد با ورود جابر و جماعتی به قصد زیارت ابی عبدالله. که بانگ ناله و شیون بلند شد. مردم اطراف قبور شهدا هم که از آمدن اهل بیت خبردار شدند، همه لباس سیاه پوشیدند و خودشان را به آن جا رساندند، به سر و سینه زدند، لطمه به صورت وارد می کردند و زبان حال اهل بیت در میان عزادارن کنار قبر این بود: (فَقَدنا هاهُفا روحاً وَ رِیحاناً وَ زیتوناً وَ تیناً) ما در این جا جان و روان و روح و شاخه ی ریحان و زیتون گم کردیم. (فَقَدنا هاهُفا قَمَراً مُضیعاً بِنورِ هُداهُ یَهدِ طائِهینا) این جا ماه پر نوری و فروزنده ای را گم کردیم که به نور هدایتش افراد گم گشته هدایت می شدند. (هُنا العَبّاس فی یَومٍ عَبوسٍ  ما قَد أمسا رَهینا) این جا بود که در آن روز سخت بین عباس و آب مانع شدند. (هُنا ذُبِحَ الرَّضی  ) این جا بود که بچۀ شیرخوارۀ ما را با تیر کینه ذبح کردند. (فَما صِّغارً مُرضِعنا) این جا بود که به بچه های کودک شیرخوار ما رحم نکردند. (هُنا ذُبِحَ الحُسین بِالسَّیفِ شِمرٍ) این جا همان جایی بود که گلوی ابی عبدالله به شمشیر شمر بریده شد. (هُنا قَد تَّرَبوا مِنهُ الجَبینا) این جا بود که چهرۀ ابی عبدالله خاک آلود شد. (هُنا خُرِقُ الخیام وَ اُحرِقوها) این جا بود که خیمه های ما را پاره پاره کردند و سوزاندند. (وَ غُصِّمَ فِیعاً فِی الخائِنینا) و مال ما را به عنوان غنیمت میان مردم خائن تقسیم کردند. زینب کبری وقتی روز اربعین چشمش به قبر ابی عبدالله افتاد، چنان صیحه زد و گریه کرد که غش کرد. زنان اهل بیت آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. اما امّ کلثوم گیسو پریشان کرد، لطمه به صورت زد و با صدای بلند گریه کرد. اما سکینه فریاد می زد: (وا مُحمَّدا، وا جَدّا، یَعُظُّ عَلیک ما فَعَلوا بِأهلِ بیتِکَ ما بَینَ مَسلوابٍ وَ جَریةٍ وَ مَسحوبٍ وَ ذَبیه) ای جدّ بزرگوار، برای تو بسیار سنگین است آن چه به اهل بیتت رسید، فرزندان تو را لباسشان را بعد از کشته شدن غارت کردند، بدن هایشان را زخم زدند، به روی زمین کشیدند و سر بریدند. امام چهارم وقتی وضع اهل بیت را دیدند، بعد از سه روز دستور دادند حرکت کنند. سکینه زنان اهل بیت برای وداع با قبر ابی عبدالله صدا زد و خودش قبر ابی عبدالله را بغل گرفت و با صدای بلند گریه کرد و گفت: (ألا یا کَربلا نُوَدِّعُکَ جِسماً) کربلا، بدنی را پیش تو می گذاریم که کفنش چون شهید بود، لباسش بود، اما لباسش را بردند، (بِلا کَفَنٍ وَ لا غُسلٍ نُفینا) کاملُ  التَّواریخ می گوید: رباب از حضرت سجاد اجازه گرفت برای اقامه ی عزا برای ابی عبدالله در کربلا بماند. سفارش او را به بنی اسد کردند. شب ها می آمد پیش زنان بنی اسد و روز ها می آمد سر قبر ابی عبدالله، در آفتاب داغ می نشست و گریه می کرد و اجازه نداد برایش سایبان بزنند. امام صادق(ع) می فرماید: یک سال کنار قبر ابی عبدالله بود، گریه می کرد، زنان قبیلۀ بنی اسد و کنیزان هم با او گریه می کردند، در حدّی که اشک چشمشان خشک شد.
 

بازگشت اهل بیت(ع) به حرم رسول الله، مدینة النّبی(ص) - جلسه بیستم
  بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
اهل بیت بعد از سه روز به دستور حضرت سجاد به طرف مدینه حرکت کردند. نزدیک مدینه که رسیدند، امّ کلثوم وقتی از دور چشمش به دیوارهای مدینه افتاد، اشعار مفصلی را انشاء کرد که در یکی دو بیتش گفت: (مَدینَةَ جَدِّنا، لا تَقبَلینا) مدینه جدّ ما، ما را نپذیر، راه نده. (فَبِالحَسَراتِ وَ الأحزانِ جِئنا) چون ما با دلی پر از حسرت و اندوه آمده ایم. (وَ إنَّ رِجالِنا بِتَّفعِ سَرعا) مردان ما در کربلا بدون سر روی خاک افتادند. (بِلا رُؤوسٍ وَ قَد ذُبِحُ البَنینا) بچه های ما را سر بریدند. (وَ قَد ذُبِحُ الحُسَین وَ لَم یُراعوا جَنابَکَ یا رسول الله فینا) حسین را سر بریدند و حق تو را نسبت به ما ای پیامبر خدا رعایت نکردند. (خَرَجنا مِنکِ بِلأهلینِ جَمعا) ما با همۀ اهل بیت از تو بیرون رفتیم، اما، (رَجَعنا لا رِجالَ .َ لا بَنینا) به صورتی آمدیم که دیگر مردی و فرزندی برای ما باقی نمانده. این طور به نظر می رسد وقتی حضرت سجاد ناله عمّه شان را شنیدند، به نظرشان رسید اهل بیت دوست ندارند بدون خبر وارد مدینه شوند. دستور دادند همه پیاده شوند و دو خمیه بزنند، یکی برای خودشان که مردان مدینه وقتی می آیند، وارد آن خیمه شوند. و یکی هم برای زنان اهل بیت. این کار عملی شد. سپس به بشیر فرمودند: (رَحِمَ الله أباک لَقَد کانَ شاعِرا) خدا پدرت را رحمت کند شاعر بود، آیا تو هم از شعر بهره ای داری؟ (فَهَل تَقدِرُ عَلی شئٍ مِنه) عرض کرد: بله. فرمود: برون مردم مدینه را از شهادت ابی عبدالله و برگشت اهل بیت خبر کن. بشیر وارد مدینه شد، با کسی حرف نزد تا وارد مسجد شد، با صدای بلند در مسجد پیغمبر گریه کرد و این دو شعر را سرود: (یا أهلَ یَثرِبَ لا مُقامَ لَکُم بِها قُتِلَ الحُسِن فَأدمُعی ِدراراً) اهل مدینه دیگر مدینه جای شما نیست، حسین را کشتند، اشک از چشم من فراوان می ریزد. (ألجِسمُ مِنهُ بِکربَلاءِ مُزَرَّجٌ) بدن او در کربلا به خون آغشته شد. (وَ رَأسُ مِنهُ عَلَی القَنات یُداروا) سر مبارکش را بر نیزه ها گرداندند. آن وقت فریاد زد: مردم مدینه، علی ابن الحسین با عمه ها و خواهرهایش به سرزمین شما آمده و پشت دروازۀ مدینه جا گرفته است. هیچ زن و مردی نماند مگر این که با فریاد و ناله و گریه و ضجه و گفتن (وا مُحَمَّدا، وا حُسینا) با سر و پای برهنه به بیرون مدینه دویدند. وضعی شد که تا آن روز کسی در مدینه ندیده بود. مردان مدینه به خیمه حضرت سجاد آمدند، دیدند دستمالی به دست دارد و اشک مبارکش را از چهره پاک می کند و چنان گریه می کند که گریه گلویش را گرفته و قدرت سخن گفتن ندارد. از طرف دیگر زنان، مخصوصاً اُمّ سلمه، امّ البنین، با ناله و گریه به طرف خیمۀ زنان اهل بیت رفتند و با دیدن زینب و امّ کلثوم، به شدت ناله و زاری می کردند. بعد از آن مرد و زن همراه اهل بیت با گریبان چاک شده، ناله های سوزان، لباس عزا، در آن روز که روز جمعه بود وارد مدینه شدند و پس ازآن وارد حرم پیغمبر شدند. زنیب تا چشمش به قبر پیامبر آمد، حلقۀ در حرم را گرفت، صدا زد: (یا جَدّا، أنا ناعیةٌ إلیک أخِ الحُسین) جدّ من، من خبر مرگ برادرم حسین را برایت آوردم. امّ کلثوم هم مثل زنیب کبری با پیغمبر سخن گفت. امام چهارم صورت روی قبر پیغمبر گذاشت، ناله زد، گریه کرد. مردم به دنبال اهل بیت مثل ابر بهار اشک می ریختند. (وا مُحمَّدا، وا عَلیّا، وا حَسَنا، وا حُسینا) می گفتند. تا پانزده روز مدینه لحظه ای از گریه بر ابی عبدالله آرام نداشت. و گریۀ اهل بیت تا مرگ هر کدام آن ها، ادامه داشت. به ویژه حضرت سجاد که چهل سال در حالی که روزها روزه بود، شب ها را در عبادت بود، برای پدر گریه می کرد و ناله می زد. یکی از غلامانش می گوید: یک روز به جانب صحرا رفت. من دنبالش رفتم. وقتی رسیدم دیدم صورتش را بر روی یک سنگ زبر گذاشت، به حال سجده گریه می کرد، هزار بار گفت: (لا إله إلّا الله حَقاً حقّا، لا إلهَ إلّا الله عُبودیّةً وَ رِقّا، لا إلهَ إلّا الله إیماناً وَ صِدقا) گفتم: آقا وقتش نشده که حزن و اندوهتان کم شود، گریۀ تان تمام شود؟ فرمود: وای بر تو، یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم که در شمار پیامبران است، دوازده پسر داشت. یکی از آن ها را خدا از مقابل چشمش دور کرد، آن قدر از شدت غصه گریه کرد که موی سرش سپید شد و پشتش خمیده شد، چشمش از شدت گریه کم سو شد، در حالی که می دانست پسرش زنده است و به دیدن او امید داشت. اما پدر و برادر و هفده نفر از اهل بیت مرا در برابر چشمش سر بریدند، سرهایشان را به نیزه زدند، بدن هایشان را در بیابان انداختند. اکنون به من بگو غصۀ من چگونه تمام شود؟ و گریۀ من چگونه به آخر برسد؟
"بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحمین"
 




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۹/۲۳
afsaran moghavemat

متن سخنرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی