شهید فتح الله نوروزی
سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۴۴ ب.ظ
شهید فتح ا… نوروزی | ||||||||||||||||||||||||||
|
مجموعه خاطرات
نویسنده : فاطمه روحی
زمانی که باردار بودم دوست داشتم فرزندم پسر باشد.
نذر کردم خداوند پسری به من عطا کند تا در راه او قدم بردارد و سرباز امام زمان عجلالله شود.
خدای مهربان فتحالله را به ما عطا کرد. او دقیقاً همانی شد که من از خدا خواسته بودم؛ بچه خوب و نماز خوان و سر به راه.
مادر شهید
در آن زمانها در خانهها آب بهداشتی و لوله کشی نبود.
ناچار بودیم آب مصرفی را از چشمهای که اهالی محل از آن آب برمیداشتند تهیه کنیم.
فتح الله خیلی کوچک بود. منزل ما تا چشمه فاصله زیادی داشت. او هر روز سطل را از خانه برمیداشت و میبرد از آب چشمه پر میکرد و میآورد تا من راحتتر به کارهای دیگرم بپردازم.
مادر شهید
با عجله داشت لباسهایش را جمع میکرد.
گفتم:« مادر! لباسات رو چرا جمع میکنی؟ مگه قراره جایی بری؟ ».
گفت:« آره، میخوام برم جبهه. ».
گفتم:« الان برات زوده، صبر کن بعداً برو! ».
گفت:« جنگ تموم میشه، اونوقت پشیمونی دیگه سودی نداره. ».
فردای آن روز پدرش او را به گرمسار برد و سوار ماشین کرد. او برای همیشه از پیش ما رفت.
مادر شهید
بعد
از شهادتش خیلی برایش گریه و بیقراری میکردم. شبی به خوابم آمد. با
اشاره جایی را نشانم داد وگفت:« ببین مادر! جام خیلی خوبه. ».
او را در یک باغ بزرگ و سرسبز پر از درختان میوه دیدم. گفت:« هر قدر از این میوهها دوست داری میتونی بچینی و بخوری. ».
مادر شهید
میگفت:«
مادر! جلوم رو نگیر، بگذار برم. آدم اگه صد سال هم در این دنیا زندگی کنه
بالاخره یک روز میمیره، پس چرا مرگ با عزت نداشته باشم.».
بعد میگفت:« مادر! اگه شهید شدم برام گریه نکن. گریههات برای حسین فاطمه باشه که سرش را از تن مبارکش جدا کردن. خیمههاش رو سوزوندن، زن و دختران و خواهرش حضرت زینب رو به اسارت بردن. ».
مادر شهید
تنها و بدون حضور پدر و مادر از روستای محل زندگیمان به آرادان رفتیم تا در آن جا درس بخوانیم.
او بزرگتر از من بود. مسؤولیتم، از نظر درس خواندن و رفت و آمدم به مدرسه به عهدهی او بود. تعطیلات تابستانی که اوقات فراغت دانشآموزان است او سرکار میرفت تا بتواند خرج تحصیلی ما را در آورد و باری را از روی دوش پدرم بردارد.
اسدالله ( برادر شهید )
شهید با آن سن و سال کمش به پختگی فکری رسیده بود. ما را به مطالعه کتابهای مذهبی از جمله کتاب شهید مطهری سفارش میکرد.
او به نماز و عبادت، عشق و علاقه خاصی داشت. همیشه میگفت:«نماز اول وقت یادتون نره! ». بعد هم میگفت:« به پدر و مادر احترام بگذار تا اونا نبودن منو احساس نکنن! ».
اسدالله ( برادر شهید )
بِسمالله الرَحمنِ الرَّحیم.
« اذا جاءَ نَصرُاللهِ وَ الفَتح وَ رایتَ الناسَ یدخلونَ فی دِینِ اللهِ اَفواجا فَسبح بِحمدِ رَبکَ و استَغفر اِنه کان تواباً »
سلام بر شهیدان. درود بر رهبر فرزانه و کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی.
خداوندا! فکرم را به امام توجه ده و کمکم کن همواره در راه اهداف انقلاب گام بردارم.
خداوندا! امامی را که در مقابل مستضعفین متواضع و فروتن و در برابر ابرقدرتها چون کوهی استوار ایستاده و کاخهای ستمگران را به لرزه در آورده از تمام بلایا و حوادث روزگار محفوظ و در امان بدار.
پروردگارا! رهبر ما را که هدف اصلیاش رهایی ستمدیدگان و مظلومان از چنگال ظلم و ستم است یاری نما.
خداوندا! عدالت حضرت مهدی امام عصر را در جهان بگستران.
پروردگارا! مسؤولین مملکتی ما را در راه اهدافشان کمک کن.
خدایا! اسلام را یاری نما.
پدر عزیزم! بعد از رفتنم مثل کوهی استوار و پا برجا باش. از اندوه و ناملایماتی که در طول زمان به تو میرسد هرگز خم به ابرو نیار؛ زیرا، دشمنان اسلام سوء استفاده میکنند.
مادر مهربانم! در تمام کارهایت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را الگویت قرار بده. مادری نمونه باش و مبادا بعد از شهادتم با بی صبریات حضرت زهرا سلام الله علیها را ناراحت کنی.
برادر گرامیام! بعد از من اسلحهام را به دست گیر و علیه کافران و منافقان قیام کن.
فرازهایی از وصیتنامه
فتح
الله در اول شهریور ماه سال هزار و سیصد و چهل و شش در دامن خانوادهایی
با صفا و صمیمی و لبریز از عشق به سلاله پاک رسولالله صلیالله علیه و
آله، در روستای قالیباف از توابع گرمسار پا به عرصه وجود نهاد.
نام پدرش محمدعلی بود که با دستهای مهربان و پینه بستهاش از کارهای طاقت فرسای کشاورزی و دامداری رزق و روزی حلال برای خانواده میآورد تا فرزندان صالح پرورش یابند.
پدر بزرگش نام او را انتخاب کرد. یک برادر و یک خواهر دارد.
فتح الله با سن و سال کمی که داشت مثل یک مرد به پدرش در کارهای دامداری و کشاورزی کمک میکرد تا باری را از روی دوشش بردارد و او را خوشحال کند.
دوران تحصیلش را دور از خانواده در آرادان نزد عمهاش گذراند. دوران دبستان را در مدرسه اسلام و تحصیلات راهنماییاش را در مدرسه شهید اندرزگو در آرادان با موفقیت سپری کرد. بچهی درسخوان و باهوشی بود و معلمینش از او راضی بودند.
از نظر اعتقادی فردی متدین و مذهبی بود که عشق به شهادت او را به جبههها کشاند.
دانشآموز بود که از طرف بسیج مدرسه به جبهه اعزام شد. مدت چهل و هفت روز در جبهه عاشقانه دفاع کرد.
بیست و دوم خرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و یک در خط مقدم خرمشهر در عملیات بیتالمقدس، بر اثر اصابت ترکش به پهلو به ندای حق لبیک گفت.
پیکر مطهرش به زادگاهش منتقل شد و پس از تشییع در گلزار شهدای قالی باف آرام گرفت. روحش شاد و یادش گرامی باد.
۹۱/۰۹/۲۸